نگاه خیس
نگاه خیس
کامران سلیمان مقدم
نگاه خیس
يادداشت کامران سلیمانیان مقدم بر كتـاب آن مرد در بـاران آمـد.
داستان از اين قرار است كه خواستگاه تمامي مقالات، يادداشت ها و نقدهايي كه بر اثار داستاني نوشته مي شوند از پسندي آب مي خورد كه خوش آمد و بدآمد از داستان شرط اول آن است. با حفظ اين فرض، سواي خواندن يادداشتي در روزنامه، حتي طرح جلد كتاب و حروف چيني در خريدن و خواندن آن بي تاثير نيست. بر اين باورم كه براي نوشتن نقد به قولي بايد دست آدم خيلي پر باشد اما تلاش مي كنم در مجال يك يادداشت به نكته اي اشاره كنم كه بيان بي پرده اش از نقاط كور ادبيات پس از نسل سوم است.
«آن مرد در باران آمد.» دومين مجموعه داستان امير رضا بيگدلي و در برگيرندة هشت داستان است. آنچه در ابتدا به چشم مي آيد نام داستان هاست. بجر تركيب اضافة نسبيِ «صداي پاي زن» اسامي ديگر جملاتي سوالي، خبري يا امري است. مي شود اين نوع نام گذاري را تخطي از سنت استفاده از يك كلمه به عنوان كليدي براي راهيابي به اثر دانست كه البته حركت جديدي نيست اما سويه غالب نگاه نويسنده را نشان مي دهد. نويسنده اي كه با جمله اي مقدم شما را به داستانش خوش آمد مي گويد، تعليق خفيفي ايجاد مي كند و حضور خودش را به عنوان راوي در داستان به رخ مي كشد. با هم داستان ها را مرور مي كنيم.
«چه كسي با من ايروپولي بازي مي كند؟» داستان دختري دبيرستاني است به نام سونيكا كه تعطيلات تابستانه اش شروع شده و مي خواهد تمام تابستان را ايروپولي بازي كند اما كسي همراهي اش نمي كند. شيوة روايت سوم شخص است. راوي داناي كل محدود به ذهن سونيكا است. به تعبيري راوي خود سونيكا است كه از بيرون به خودش مي نگرد. داستان را با معصوميت روايت مي كند و از دل اين روايت واقعيتي سر مي زند كه چشم اندازش نفي نگاه ساده انگارانه به آينده است. هيچ منظرة دلچسبي وراي بازي ايروپولي وجود ندارد. هيچ كس بازي زندگي را كه واقعاً بازي است اينگونه نمي بيند و تنها در يك نمايش كه خودش بازي تمرين شدة ديگري است مي توان همبازي پيدا كرد. داستان خاطرة دختري است كه اكنون ديگر زني شده . زني كه مي خواست زندگي به شيريني بازي ايروپولي باشد اما مي فهمد كه نيست و با جملة پرسشي انتهاي داستانش به قطعيت يك جملة خبري مي رسد:«چه كسي با من ايروپولي بازي مي كند؟»
او اميدش را در خوابي كه جزايش نخوردن شام است دنبال مي كند. مدخلي پذيرفتني براي شروع يك مجموعة پرسشگر.
«دوست دارم برقصم» روايت زن و شوهري است كه براي اسكي روي چمن به ديزين رفته اند. زن كه تا به حال اسكي نكرده مچ پا و زانويش ضرب مي خورد و پس از بگو مگويي با شوهر به اتاقشان در هتل بر مي گردد. مرد نيز برمي گردد و بنا ميشود پس از آنكه از حمام در آمد با هم بروند رستوران و چيزي بخورند. يك داستان كاملاً بي اتفاق. اما چيزي در داستان هست كه رهايت نمي كند. تكرار نگاه كردن هاي زن د رآيينة دستي اش، يا چشم اندازي كه چيز زيادي براي گفتن ندارد هر چند توصيف ابتدا و انتهاي داستان از پيست اسكي يكسان هست و نيست. يك تمام نشدگي در تمامي روابط وجود دارد. زن بر عصيانش پا نمي فشارد. مرد به تفريحش نمي رسد. محيط متفاوت هيچ كمكي نمي كند. در اين داستان زن مدام حرف مي زند، افعالش روايت مي شود و مرد تقريباً ساكت است و گرم تفريح در ذهن پرورانده اما هر دو به سمتي مي روند كه تنهايي است. تنهايي، تنهايي، تنهايي. روايت باز هم داناي كل محدود است و نويسنده شاهد. يك شاهد زيرك و صادق. لحن يك دست و بي تفاوت اثر كاملاً با فضاي داستان همخواني دارد. “دوست دارم برقصم“ از داستانهاي خوب اين مجموعه است.
«صداي پاي زن» حكايت مرد معتادي است كه داستان مگويش لابلاي گفتگوهايش با زن روايت مي شود. تصويرها بسيار زنده و پذيرفتني است تا آنجا كه مانندش فقط در كارهاي احمد محمود ديده مي شود. اما داستان كه تمام شد ياد حرف يكي از دوستان افتادم كه وقتي فرد معتادي را مي ديد مي گفت: اين ها داستان هاي خوبي هستند كه نبايد نوشته شوند.
داستان به خصوصي ترين قسمت اين حكايت مگو با قدرت نزديك شده است اما من آن را يك پاساژ مناسب براي رسيدن به يك داستان خوب ديگر ديدم.
«زيادي سخت نگير سمانه» داستاني شوخي- جدي است در مورد مردي كه كارگير نمي آورد. شوخي از آن جهت گفتم كه انگار همة داستان يك نقص غرض است. به زباني ديگر وقايعي كه از مشغوليات روزمرة راوي بي كار خوانده مي شود را ميتوان اين هماني شدة كار شاغلان فرض كرد.
داستان دربارة پديده بي كاري است اما همانطور كه در شيوة روايت –اول شخص- رعايت شده محور، بي كاري نيست بلكه عوالم آدم بي كار مورد نظر است. كار كه وسيله اي براي تعيين هويت اجتماعي آدم ها و سطح توقعشان است در نگاهي معكوس هويت اجتماعي و سطح توقع را متأثر مي نمايد. موفقيت داستان در اينجا است كه نويسنده همين حرف ها را در شرايطي كاملاً غيرطبيعي، با منطقي باور پذير نشان مي دهد.
«داشتند با هم پچ پچ مي كردند.» به نظر من موفق ترين داستان اين مجموعه است. شروع داستان با احتضار پدر راوي شروع مي شود. سپس با يك برگشت، آمدن پدر به تهران را روايت مي كند. آمدني كه در تصادف پدرش با يك ماشين شروع شده است. آنچه در ابتدا روشن مي شود اين است كه پدر و همسر راوي با هم كارد و پنير هستند. علاقة به پدر، با تصوير خوابيده اش در بيمارستان و كنجكاوي در مورد چمدان بزرگ و سبكش كم كم در خواننده و همسر راوي ايجاد مي شود. داستان با زباني ساده به سرعت پيش مي رود. با وجود آنكه تا صفحات پنج و شش حادثة خاصي رخ نمي دهد اما انگار توطئه اي در كار است يا يك جاي كار ايراد دارد چون اشتياق به خواندن مدام بيشتر مي شود. كم كم چيزي در حال اتفاق است. پدر به هوش مي آيد و تنها به زن خيره مي شود. نه كلامي، نه اخمي. فقط نگاه مي كند. پدر دارد خوب مي شود. زمان بهبودي كه با شيوة روايت كاملاً چفت است در زن حسي بين ترحم و عشق ايجاد مي كند. انگار پدر همة اين كش و واكش ها را ايجاد كرده تا دل عروسش را به دست آورد. خود راوي هم گيج است. البته اين گيجي را به خواننده هم سرايت مي دهد. آيا پدر دچار اختلال حواس شده (كه از جملات پدر بعيد نيست) يا از آن موقع كه عروس و پدرشوهر با هم در بيمارستان تنها ميمانند قرار مي گذارند كه راوي را سردرگم روابط جديد خود كنند؟ گويي راوي از شرايط موجود چندان هم ناراحت نيست. هر چه باشد روابط جديد در مقايسه با گذشته بسيار بهتر است. راوي بازي را مي پذيرد هر چند شايد از خيلي وقت پيش بازي شروع شده باشد. پدر شوهر و عروسش آتوسا كم كم كنار هم روي تخت مي خوابند و راوي روي مبل توي هال. در را هم ميبندند. راوي به كل فراموش مي شود. راضي نيست اما اعتراضي هم نمي كند. داستان با خبر مرگ و ميرهايي كه پدر در روزنامه مي خواند پي گرفته مي شود تا برسد به ابتداي داستان و تمام مي شود. داستان در چرخة مضامين عشق، زندگي و مرگ مي گردد. به هر حال مرگ يك امكان است. فعلي كه بود و نبودش فرقي نمي كند اما مجالي مي دهد تا وسوسه هاي كوچك پيرامون را رها كنيم. به زندگي جور ديگري بنگريم و عشق را با تمام وجود بچشيم. داستان «داشتند با هم پچ پچ مي كردند» بيش از اينها حرف مي زند اما چيزي نمي گويد.
«باز هم پيش من بياييد.» از آن دسته داستان هايي است كه با وسواس هر چه تمامتر نوشته مي شود اما به بياني در نهايت كار، در نمي آيد. شايد يكي از دلايلش زاوية ديد نويسنده باشد. بيشتر كار به شيوة دوم شخص جور است تا داناي كل محدود و سوم شخص. جايي مرد قصه مي گويد: «شايد خنده دار باشد. نمي دانم. اما گاهي ياد كسي يا چيزي آدمي را به كجاها كه نمي كشاند.» داستان با همين تم، قصة مردي است كه خانة پدري اش را يافته و مي خواهد خاطراتش را در آن مرور كند. و مرور مي كند. دوم شخص را به اين علت زاوية بهتري براي نوشتن اين داستان مي دانم چون تمام كودكي، جواني، عشق و گذر ايام در نيرويي مجموع مي شود كه راوي را بي اختيار به در خانة پدري اش مي كشاند. فرصت هاي از دست رفته در چهره و زندگي زن صاحبخانه بازتاب دارد و خود انگار فرصتي است (و شايد آخرينش) كه راوي باز هم بي اختيار از دست مي دهد. همان قدرتي كه او را به آن خانه باز مي|گرداند ازخانه فراري اش مي دهد. پاشنة آشيل داستان اينجا پيدا مي شود كه چرايي اين هدر رفتن ها نه به كليدي براي يافتنش ختم مي شود و نه خود چرايي در ذهن و خيال ماندگاري دارد.
«حالا مگر چه مي شود؟» داستاني است با رگه هاي قوي طنز. داستان به شيوة اول شخص و از زبان شوهر روايت مي شود: زني كه مي خواهد خود را بالا بكشد. حكايت كنكور و امتحانات مكرر. لحن شوخ مرد داستان به مرور به كسالت مي رسد و البته داستان با پاياني خوش بسته مي شود، پايان خوش استحالة زن از نگاه شوهر. رسيدن از مرتبة زيبايي طبيعي به ارضاي خواسته هاي بدوي.
«آن مرد در باران آمد» داستان شاعرانه اي است با زباني شاعرانه. شيوة روايت با زمينة دوم شخص است كه گاهي اول شخص مي|شود. نويسنده مشق سال اول مي كند و از هيچ، فضايي عاشقانه مي سازد: از معلم كلاس اولش از خودش، از تو و از من.
بخشي از شاعرانگي اين اثر به شيوة روايت بر مي گردد. دوم شخص يا ارادة راوي از طرف زن و سوار عاشقش ديده ميشود. زن به عاشق مي گويد كه دوم شخص را جدي نگيرد. دوم شخص خود را كنار مي كشد. دوم شخص مي خواهد كه عاشق سوار بر اسب بيايد. تو مي خواهي كه عاشق سوار بر اسب بيايد. زن مي خواست كه عاشق سوار بر اسب مي آمد. ”و زماني به خود مي آيد كه هواپيما مي خواهد از زمين كنده شود. تو نيز مي پري.“ زن هم از خواب مي پرد و دوباره از همان راه هميشگي به مدرسه مي رسد.
جايي احمد رضا احمدي گفته بود علت مطرح نشدن شعرهايش اين است كه در شعرش حرف هاي مهم نمي زند كه از همين دور و برهاي خودمان است. آنچه كه در كارهاي بيگدلي پيداست همين جمع وجور كردن مصالح از زندگي روزمره است. شايد باور پذير كردن بعضي از روابط در داستان خيلي موفق نبوده باشد اما حريم شكني در اغلب داستان ها بچشم مي خورد بي آنكه روابط عادي را براي زنده تر كردن مبتذل و سطحي كرده باشد. مگر زندگي ما شهري ها چه چيزي براي گفتن دارد؟ نويسنده توضيح نمي دهد. فضاها را در حد بضاعت هر داستان با توصيف مكان و لحن روايت ايجاد مي كند. گفتگوها را ملزم به شكسته نويسي نمي داند. ربط علي گفتگوها در اغلب داستان ها ديده مي شود. داستان اگر زن و مردي دارد بي دليل به اتاق خواب كشيده نمي شود. نويسنده خوانند را به احترام خود چهار زانو نمي كند. جسارت بي جا هم از خود خرج نمي كند.
اين همان نقطة كور نويسندگان پس از نسل سوم است. واضح نويسي، شهري نويسي، پرداخت به روابط عادي، همة روابط عادي. نويسنده، داستان مي گويد. القصه گفتن هاي داستان هم با گردش ها و تكرارها صورت مي گيرد و در اين گردش و تكرار نوعي تذكر، تامل و فرصت است تا خواننده اگر دراز كشيده و بي تكلف مي خواند چيزي را از دست نداده باشد يا اگر لازم ديد با ملاحظه و رعايت داستان به صفحه يا پاراگرافي برنگردد. خودش بخواهد كه چيزي را از دست نداده باشد. و اين شگرد بيگدلي است.
آنچه باقي مي ماند ذكر زبان سهل و ممتنع داستان هاست كه پاكي و سلامت و شخصيت خاصي دارد.
این نقد درروز چهارشنبه مورخ 19 فروردین سال 83 در شماره 107 روزنامه صبح کرج چاپ شده است.