من که ربِکا نیستم
من که ربِکا نیستم
تا چشم هایش باز شد نگاهی به ساعت انداخت. عقربه ها پیدا نبود. پتو را کنار زد و لبة تخت نشست. به خود که آمد بلند شد و پرده را کنار کشید. اتاق نور گرفت. دوباره به ساعت چشم دوخت؛ هشت صبح بود. رو به آینه ایستاد و خودش را برانداز کرد. آنطورها که شوهرش می گفت، پت و پهن نبود. به تختخواب نگاه کرد. جای شوهرش هنوز روی آن مانده بود. افسوس خورد و بیرون رفت.
زیر کتری را روشن کرد و گوشی اش را به دست گرفت. مثل هر روز شوهرش پیامِ «صبح بخیر عزیزم» را با چند دسته گل و چند قلب برایش فرستاده بود. پیامها را نگاه کرد و جواب داد. پشت بندش پیام دیگری آمد که «برنامۀ ساعت نُه» را یادآوری می کرد.
تا دست و رویش را بشوید، آب جوش آمد. چای ریخت و صبحانهاش را خورد. پس از آن میز صبحانه را جمع کرد و نشست روی مبل. خیره به ساعت، گوش به زنگ تلفن بود. می دانست شوهرش یک ربع مانده به نُهِ صبح زنگ خواهد زد. این کار او را نمیپسندید. همچنین از دیشب کمی بیشتر دل چرکین شده بود.
شب گذشته با دوستانشان روی پشت بام بودند. مهمانی شام بود و مهمان ها از عصر تا دیر وقت روی بام خورند و نوشیدند و زدند و رقصیدند. نیمه شب بود که مهمان ها رفتند. آنها هم پشت بام را جمع وجور نکردند. زن گفت: «سرده بریم تو؛ من فردا می یام جمع میکنم.»
پایین که آمدند مرد گفت: «به من خیلی خوش گذشت.» و از زن پرسید: «به تو چی؟»
به زن هم خوش گذشته بود. مرد رفت زیر دوش و وقتی بیرون آمد، خودش را خشک کرد و روی تخت دراز کشید. چراغ دیواری اتاق خواب روشن بود. زن کمی به آشپزخانه سروسامان داد و آمد تا لباس خواب بپوشید.
مرد گفت: «شب خوبی بود.» و سر تا پای او را برانداز کرد.
زن گفت: «چرا اینطور نگاه میکنی؟»
مرد گفت: «تو چقدر پتوپهن شدی.»
زن گفت :«مگه تا به حال ندیده بودی؟»
مرد چیزی نگفت.
برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید