کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

در جستجوی زندگی

در جستجوی زندگی

یادداشت رضا عابد درباره گزیده داستان باز هم پیش من بیایید

“بازهم پیش من بیایید” عنوان گزیده داستان­های امیررضا بیگدلی داستان­نویس است که در سال 93 توسط نشر افکار منتشر­شد. دبیر مجموعه در سخنی با مخاطبان ضمن اشاره به اینکه امیر رضا بیگدلی از نویسندگان “نسل امروز است و هنوز به آنجا نرسیده که پیشکسوت­شود و پوستین بیندازد”، شان انتشار این گزیده که از سه کتاب ” چند­عکس کنار­اسکله( 1378)، آن مرد در باران آمد(1382)، آدم ها و دودکش­ها( 1388) تدارک دیده­شده­است را حواله­می­کند به امر دیده نشدن کتاب­ها و عنوان می­کند که هر چند نقد و نظرهای گوناگونی دربارة کتاب­ها انجام شده، اما داستان­ها به حقشان که همانا خوانده­شدن است هیچگاه نرسیده­اند و این گزیده رسالت دیده­شدن دوباره داستان­ها را به­دوش­می­کشد. ناشر حق انتخاب داستان­ها را هم برای خود محفوظ دانسته­است. این نقد هم چاره­ای نداشته که به داستان­های کتاب بسنده­کند و اگر نگارنده هم سلیقه­ای متفاوت برای انتخاب داستان­ها داشته است، ناچار به تمکین بوده و عزیمتگاه خود را همین کتاب گزیده قرارمی­دهد و داستانهاي کوتاه منتشر­شده را که در ظرف زمانی ده سال نوشته­شده­اند مورد نقد و نظر قرار­می­دهد.

امیررضا بیگدلی از محدود داستان­نویس­­هایی­ست که در طی سالهای نویسندگی خود یک خط واحد داستانی را پی­گرفته و فراز و فرود سبکی و تغییر روش داستانی محسوسی از نظر استیل کار در او پدید نیامده­است و از شگردهای مشخص و یکسانی در طول این سال­ها بهره­برده­است. ذهن و زبان داستانی بیگدلی مشخص بوده و مولفه­هایی هم که برای پیشبرد داستان خود به­خدمت می­گیرد روشن­است. او به دنبال دغدغه­های انسانی و زیر و بم آنهاست. برای او انسان با چگونگی زیست خود از اهمیت والایی برخورداراست، بیان احساسات و چالش­هایی که انسان­های جامعه با آنها روبرو هستند و در زندگی خود تجربه كرده، در طول روز و شب با آن دست و پنجه نرم می­کنند. تصویرسازی­های او بیشتر از فضای اجتماعی جامعه است و گریزان از هرگونه تعقید در داستان­هایش آنها را به­سادگی به­تصویرمی­کشد. طرح­های داستانی پیچیدگی خاصی ندارند و در شفافیت به­سرمی­برند. آنچه به این طرح­ها مزیت می­بخشد پرداخت روانکاوانة شخصیت­های داستانی است و از این رو می­توان نوشت که نویسنده در یک خط واحد داستانی امیال و خواسته­های فردی و جمعی شخصیت­های داستانی را دنبال­کرده و با همین شگرد و قرار گرفتن سایه­وار در کنار آنها از طریق نقب­زدن به دغدغه­های فردی، از طریق روان آدم­ها وارد حوزه هستی­شناسی می­شود. مولفه­هایی چون عشق، مرگ، ترس، شکست و… که در داستانی او حضور دارند به عنوان ابزاری عمل می­کنند که می­خواهند با عنصر روایت شخصیت­ها را پیش­ببرند و نکته اینجاست که این پیش­روندگی هیچگاه در داستان­ها خود را به­کمال نمی­رساند. چرا که در باور داستانی بیگدلی شخصیت­های داستانی او نمی­توانند پیروز میدان باشند و از فرجام نهایی خبری نیست. هرچند که بیگدلی یاس و نومیدی تزریق­نمی­کند اما از ساده­لوحی هم اجتناب­می­ورزد و نویسنده که بیشتر در قالب من­روایتی کار داستانی خود را پیش­می­برد، حواسش جمع است که خواننده را به باور ساده­انگارانه از پیرامون خود و جبری که احاطه اش­کرده، نرساند و آن دترمینیسم خاص را که ناشی از محاط­بودن ما در محیط پیرامون هست، گوشزد­کرده، بگوید که خلاصی آسان نیست و همه چیز نمی­تواند بر وقف مراد ما بوده و جاری و ساری گرد . انگار نوعی پناه­بردن به آن ایدة فرویدی­ست که در صفحه 35 کتاب “تمدن و ملامت­های آن” آورده شده كه:”سرشت خود ما امکانات سعادتمان را محدود­می­کند. … رنج از سه جهت ما را تهدید­می­کند یکی از طرف جسم خودمان که محکوم به تلاشی و اضمحلال است و حتا از درد و ترس که نشانه­های خطرند راه گریز ندارد، دیگر از طرف نیروی چیرة بی­رحم و ویرانگر ما را مورد حمله قرار­می­دهد و سرانجام از طرف رابطة ما با دیگران.” فروید درهمان کتاب و سطرهای بعدی اشاره­دارد که برای انسان با توجه به این رنج چیزی جز عزلت خود­خواسته نمی­ماند که “نزدیکترین محافظت در برابر رنجی­است که از رابطه با دیگران ممکن­است حاصل­شود”. در داستان”بازهم پیش من بیایید” که یکی از زیباترین داستان­های مجموعه است. تم داستان بدین­گونه شکل می­گیرد که مردی وارد خانه­ای می­شود و با زن صاحب­خانه که در ابتدای ورود همدیگر را نمی­شناسند به­گفتگو می­نشنید. زن ابتدا خیال می­کند که مرد از جانب بنگاه برای خرید خانه آمده­است و مرد که با همة زیر و بم خانه آشناست به زن ندا می­دهد که آن مکان قبلا” خانة آنها بوده و می­گوید:”من روشنک هستم. اینجا خانة ما بود. اگر به کاغذهایتان نگاه­کنید. باید جایی نام پدرم را ببینید. داریوش روشنک…” در ابتدا حضور مرد در­خانه و جستجویش در اتاق­ها جنبة نوستالژی دارد، اما هرچه که داستان جلوتر می­رود لایه­های دیگری را بیرون­می­کشد و مرد با عبور از خاطرات و ساختار خانه و اشیاء غایب چون ساعت شماطه­دار، مجسمة جنگجوی قدیمی بیرون آمده از شانسی، جذب تنهایی زن می­شود که در خانه زندگی­می­کند. خانه­ای که از شوهر مرده­اش به او رسیده و می­فهمد که زن با ازدواج مجدد هم از تنهایی نرهیده، و به آرامش نرسیده­است و انگار می­خواهد با فروش خانه خود را رها سازد. زن هم که مرد را تنها می­یابد، دلش می­خواهد تنهایی­اش را با تنهایی او گره­بزند، اما قادر نیست و دیالوگ­هایشان هیچ کمکی به وصل آن دو نمی­کند و مرد عزم رفتن می­کند و این زن است که تنها به این اکتفا می­کند كه بگوید:”باز هم پیش من بیایید.” در پایان داستان وقتی مرد از خانه بیرون­می­زند و به کوچه می­رسد نوشته­ای رنگ و رو رفته را می­خواند که از کوچه­ای بن­بست خبر می­دهد.”زن در نور چراغ سردر پیدا­بود، مرد برایش دست­تکان­داد و رو که برمی­گرداند در روشنایي کم­جانی بر دیوار، نوشته­ای رنگ و رو رفته را دید که از کوچه­ای بن­بست خبر می­داد.”

همان سه جهت تهدید فرویدی که در این داستان وضوح دارند و پیام مشخصی که دعوت به عزلت است و کوچه­ای بن­بست که خود را به­رخ می­کشد و هرگونه رابطه را مسدود تلقی می­کند. بیگدلی همین تم داستانی را در اغلب داستان های کتاب پی­می­گیرد. در داستان “چه کسی با من ایروپولی بازی­می­کند”  شخصیت اصلی داستان (سونیکا) دختر دانش­آموزی­ست که برای همان ایجاد رابطه تلاش­می­کند و می­خواهد با بازی ایروپولی از تنهایی و رنج ناشی از آن رها­شود. که نمی­تواند. مادر و پدر درگیر کار هستند و دنبال قوت لایموت. دختر از منظر خود می­تواند با بازی ایروپولی و بردهای مکرر در آن به خوشبختی و سعادت برسد. پدر معلم حتا قادر به خرید و تعویض خانه نیست و روز تا شب مجبور به سگ دو زدن است. مادر هم سخت مشغول کار است. اما دخترک حالا با سپری­کردن امتحانات، رها شده و سرشار از انرژی بوده و دوست دارد در دنیای مجازی که همان بازی ایروپولی است، پیروز میدان شود. او در بازی و پیشرفتش می­تواند خیابان­ها و میدان­ها و… را با  تمام ضمائم یک­جا بخرد. اما هیچ­کس به یاری او نمی­آید و دل و دماغ بازی با او را ندارد، همه به امیالش بی­توجه هستند. نه پدر، نه مادر، نه حتا برادر که سرگرم امور دانشجویی خود است. دخترک که آرامش و به طریق اولی سعادتش را در بازی ایروپولی جستجو­می­کند، چون به بن­بست می­رسد راهی برای فرار از رنج برایش نمی­ماند جز آنکه عزلت پیشه­کند و با بستن در اتاق، خود جلو آینه قدی بایستد و با خودش حرف بزند و بگوید: “دلم می­خواهد بازی­کنم” بن­بست زندگی دخترک داستان همانی­ست  که مردِ در کوچة داستان “باز هم پیش من بیایید” شاهد بوده­است.

این بن­بست در داستان”همه­چیز یا هیچ” خود را در سیمای زنی نشان­می­دهد که باز قادر به رسیدن به آرامش و از مسیر آن به سعادت نیست. زن دو مرد را در زندگی گذشته­اش از دست داده و از این زاویه انگار نفرین شده و رنج برای او ازلی گشته­است. در مواجه با این رنج است که مرد سوم زندگی­اش هم به­جهت بیماری صعب الاعلاج نمی­تواند او را برای رفتن و فرار از محیط چنبره زده در پیرامونش همراهی­کند. زنی که در پایان داستان از میان آدم و دغدغه­هایشان تنهایی و عزلت خود را که سرنوشت محتومش­است برمی­دارد به آدم­برفی گره­می­زند و آب شدنش را تماشا­می­کند. “صدای شوخی برف­روب­ها از روی بام­ها به­گوش می­رسید. صدای له شدن برف زیر پای عابران پیاده به­گوش می­رسید. خورشید بیرون آمده­بود. زن به­گوشه­ای خیره­شد و آدم برفی را دید که خورشید آبش می­کرد”

همین تم رنج و تنهایی در داستان”دوست دارم برقصم” دغدغه زن و مردی است که سخت در­تلاش هستند با هم به تفاهم برسند تا روزی را که برای تفریح به پیست اسکی دیزین آمده­اند، خوش بگذرانند. آنها دائم در کلنجار هستند و به هم پیله­می­کنند. زن دوست دارد برقصد و مرد آماده اسکی است. آنها نمی­توانند میان رقص و اسکی به یک عدد واحد برسند و هریک بر خواسته فردی خود اصرار­می­ورزد و کوتاه­آمدن و عقب­نشینی هم که در پایان داستان شکل­می­گیرد، آنقدر شکننده­است که به رغم نظر اولیه زن برای روز خوبی در پیش رو، رنج تازه­ای را مستولی می­کند و ملالی را به کرسی می­نشانده و زن درغیاب مرد که به حمام رفته، از پنجره اتاق هتل به تماشای خشکی کوه­ها و سترونی آنها چشم می­دوزد. این ملال در سه داستان “زیادي سخت نگیر سمانه” و “حالا مگر چه می­شود؟” و “خانه دارد می­سوزد” با تم­های یکسان که نوع خاصی از تریلوژی داستانی را به ذهن متبادر می­کنند، به زندگی زناشویی آدم­ها پرداخته و دغدغه­های انسانی را از درون زندگی روزمره بیرون­می­کشد. شخصیت­های داستانی تلاش دارند از میان روزمرگی مالوف و عادی­شده و پر از حقارت، رنج و تنهایی خود را کاهش دهند که قادر نیستند و به عزلت پناه می­برند.

در داستان اول مرد که به بیکاری عادت­کرده و سربار بودن خود را در زندگی خانوادگی پذیرفته­است ضمن ایفای نقشی مهمل، به­گونه­ای رنج بردن خود را هم در داستان بارورمی­کند. او با عمل کشیدن زنجیر سیفون برای همسرش که نان­آور است بر این بلاهت زندگی خود صحه­می­گذارد و می­بینیم که در مسخ اش با تکرار عمل”سیفون کشیدن” و پایان داستان با گفتن: “چه بویی! چه گندی!” همان بن­بست رسیدن زندگی به ذهن متبادرمی­شود و عزلتی که لاجرم نصیب او گشته­است. این بن­بست و ناتوانی در داستان بعدی که از جبر پیرامون و سرکوب خواسته­ها و عدم تحقق امیال نشات می­گیرد و نرسیدن به آرامش را به ارمغان می­آورد، خود را در قبول نشدن زن داستان در کنکور نمایان می­سازد. زن کارمندی که همه خواسته و آرزویش قبولی در کنکور و پزشک شدن­است با شعار”می­خوام خود را بالا بکشم” در صحنه زندگی حضور­دارد و روابط خودش با شوهرش و دیگران را با آن شعار تنظیم کرده­است. شعاری که از طریق جامعه مصرفی و کالایی در دهان زن جا خوش­کرده و وادارش ساخته “علی کنکوری” بشود. زن شغل کارمندی را رها­کرده و در پی رسیدن به آسایش بیشتر و به زعم خود آرامش یافتن و به طریق اولی سعادتمند شدن­است. زن خودش را در اتاق حبس کرده و سالیان متمادی، برای امری که لغو بوده و دور از دسترس است رنج می­برد. در این میان شوهرش هم که ماجرا را روایت می­کند شریک رنج او شده و پروسه تلاشی و رسیدن به عزلت را با او طی می­کند. پایان داستان که راندن زن توسط مرد است اشاره­ای گویا دارد به این تم داستانی.” و همین­طور که پیش می­آید من خودم را پس می­کشم تا پشتم به دیوار سرد اتاق می­چسبد. هاج و واج نگاهش می­کنم که چشم از من برنمی­دارد و چهار دست و پا به سویم می­آید و انگار نه انگار قرار گذاشته­ایم که یک امسال را دیگر کاری به کار هم نداشته­باشیم” و داستان سوم هم که به همین سیاق ملال زندگی مرد و زن داستان را با عنوان در خور “خانه دارد می­سوزد” به خوبی با شروعی زیبا نمایان می­سازد.” مادر زنم با من هیج خوب نیست، او با من چپ افتاده­­است. نمی­تواند بپذیرد دخترش از من بچه دار شود…”

در یک نگاه کلی و نگرش خطی، داستان­های امیررضا بیگدلی، داستان­های آدم­های پیرامون است با تمام دغدغه­ها و بیم و امیدهای­شان در زندگی. داستان­هایی که عقیم بودن و سترونی را می­نمایاند و حکایت از زیستن در زندگی شهری و امروزی و ضربه­هایی که از طریق مناسبات مدرن  وارد می­شود دارد. آدم­ها عاجز از معنای پدیده­ها، دچار بی­معنایی در زندگی می­شوند و دغدغه و ملال بخشی از وجودشان می­گردد و از ایجاد رابطه عاجز هستند. ساده­نویسی و نثر شسته و رفته یک نوع تمهید­است برای نوشتن این­گونه داستان­ها که بیگدلی خوب از پس آن برآمده­است. فقط می­ماند نگاه نویسنده به شخصیت­ها و پروراندن آنها و اینکه این نثر به خدمت گرفته چقدر توانسته­است همراه و همگام با عناصر داستانی به یک ساختار مناسب­برسد. اصولن این داستان­ها که حتا پاره­ای از منتقدها آن را “کاروري” خوانده­اند، حرکت روی تیغه چاقو است و هر آینه می­تواند با فروکاستن داستان و فاصله گرفتن از ادبیات جدی تا حد پاورقی خود را به نمایش بگذارد. در حقیقت همان حکایت نیمی نام و نیمی ننگ است. به تعبیر لوسین گلدمن هنر از آگاهی واقعی عبور می­کند و به آگاهی ممکن می­رسد و در این راستا است که از امر ایدئولوژی­زدگی که آگاهی کاذب است و به حوزه واقعیت تعلق دارد فاصله گرفته و به جهان­بینی می­رسد که آگاهی ممکن است. سریال­های تلویزیونی و پاورقی­ها محصول آگاهی واقعی هستند و هیچگاه نمی­توانند به حوزة هنر جدی و واقعی گام بگذارند که امر ممکن را رصد می­کند و از دنیای ممکن سخن می­گوید.اما به نظر می­رسد بیگدلی با انتخاب این سوژه­های داستانی باید بیشترین مراقبت­ها را از نثر خود و پردازش داستانی به­عمل بیاورد تا در این حوزه سقوط نکند چرا که بسیاری از این­گونه داستان­ها در صورت سقوط به سبک نوعی از کتاب­های” بست سلرز” تن می­دهند و در آن وادی رخ نمایی می­کنند و با ساده­کردن مختصات انسان و فروکاستن آن در حوزه چهار عمل اصلی، از ریاضیات مدرن که نه ضرب و تقسیم ساده، بلکه ماتریس و انتگرال است، لاجرم دید روشنی­نخواهند­داشت. از این زاویه است که نگارنده مفارقتی با پایان بندی­هاي سرهم­بندی­شده و نثر مکانیکی که نمونه آن ذکر می­گردد، ندارد. چرا که در روند داستانی از پویایی و دینامیسم آن می­کاهد و جنبة نقالی داستان که همانا فروکاستن اثراست را پدید­می­آورد”خودش می­داند که می­خواستم نقاشی درس بدهم، اما مدیر مدرسه گفته­بود که برای نقاشی کسی را نمی­خواهد و نامه­ای نوشته­بود به گزینش که بتوانم در هفته یک روز به مدرسه بروم و به عنوان مشاور کار کنم و من گفته­بودم که این کار را دوست ندارم.”[1] که از این موارد در کل کتاب می­توان نمونه­هایی را به­دست­داد که همان بحث تعالی بخشی اثر ادبی را زیر سوال می­برد و بیشتر باید این گونه نوشتار را به حساب حرف­زدن گذاشت نه پردازش داستانی.

در سطور بالا اشاره داشتم که بیگدلی شهری­نویس است و تصاویر مکانی و جغرافیایی خوبی هم از فضای شهری بالاخص تهران به­دست­می­دهد. بسامد اسامی شخصیت­های داستانی چون سمانه و آتوسا می­تواند حکایت از ربط داستان­ها به هم داشته­باشد و از نقاط قوت کار تلقی­شود. در پایان به امیررضا بیگدلی داستان­نویس برای وارد شدن به چنین حوزه­هایی و به­کارگیری موتیف­های اشاره رفته تبریک­می­گویم چون به دغدغه­های انسان پیرامون و در دسترس اندیشه می­کند، چیزی که از نگاه خیلی از داستان­نویس­های پناه­گرفته در وادی ذهنی­نویسی و گریزان از جریان سیال زندگی، مغفول مانده­است.

 

در جلسه رونمایی کتاب در سال 1393

[1]از داستان “زیادی سخت نگیر سمانه”، ص 59

مطالب مرتبط