کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

حسین قلی خان بیگدلی

حسین قلی خان بیگدلی

            

حسین­قلی­خان فرزند آقاخان سرهنگ، پدرِ پدربزرگ من است. این­گونه نقل شده که روزی در دوران نوجوانی بی­آنکه میلی به غذا داشته باشد، به­اجبار و با حالتی قهرگونه سر سفره نشسته بود، به مادرش می­گوید که گرسنه نیست. مادرش بدون اینکه حرفی بزند بشقابی غذا می­کشد و کنار می­گذارد. حسین­قلیِ نوجوان به بشقاب اشاره می­کند و می­گوید: «من که میلی به غذا ندارم اما آن را برای هر که کشیده­اید بدانید که خیلی کم است. کمی بیشترش کنید.»

این جوان شیرین­سخن خیلی زود همچون اجدادش به ارتش می­پیوندد، اما قریحه هنرمندی خود را تا پایان عمر شکوفا نگه­می­دارد. او اهل مطالعه بود. هم شعر می­سرود هم خط خوشی داشت. با این حال آن روی سکه­اش مردی به­شدت متعصب، متدین، خشمگین و معترض بود. درست ویژگی­های یک مرد مسلمان وطن­دوست رزمجو. طوری که سال­ها بعد از زمانی که بازنشست شده بود، در دوره­ی پهلوی اول، روزی که به دیدار دوستانه­ی پادشاه رفته بود، رضاشاه از او می­پرسد: «سرهنگ! اگر جهانشاه­خان امیرافشار را دستگیر کرده و به شما بدهم با او چه می‌کنید؟» او می­گوید: «همان کاری را می‌کنم که او با بستگان نزدیک من کرد.» یعنی او را می­کشد.

حسینقلی­خان بیگدلی فرزند آقابیک سرهنگ، پدرِ یدالله­خان است. یعنی من می­شوم نتیجه­اش. او به احتمال خیلی زیاد در سال 1240 یا 1241شمسی در روستای کهلا به­دنیا آمده. دوران کودکی خود را نیز همانجا گذرانده و خیلی زود در همان­جا همسر اختیار کرده. طبق سندی که در بخش پدرش، آقاخان توضیح داده شد او در تابستان 1255 شمسی نه تنها در کهلا بوده بلکه با رتبه­ی «بیک» در نظام خدمت می­کرده. (1255 ذکر نام او در سند به عنوان حسین­قلی بیک پیشخدمت) پس از طرفی او پیش از اینکه بریگاد قزاق بخواهد تشکیل بشود به­مانند پدرش وارد نظام سنتی شده است. در سندی که در صفحات بعد ارائه خواهد شد او را به عنوان ذخیره معرفی کرده­اند. یعنی کسی که به استخدام نظام درآمده است اما در حال حاضر در مرخصی بدون حقوق به­سر می­برد. از طرفی از پدربزرگمان شنیده شده که پدرش، حسینقلی­خان برخلاف او در سنین پایین – حدود پانزده شانزده سالگی – ازدواج کرد. یعنی حدود سال­های 1255 یا 1256 شمسی.

او نیز به مانند اجدادش به خدمت نظام درآمد و پس از تشکیل نیروی قزاق در ایران یکی از صاحب­منصبان ارتش نوین شد. در کتاب «تاریخچه بریگاد و دیویزیون قزاق» نام و تصویر او جزو صاحب­منصبان و درجه­داران ایرانی در نخستین بریگاد سواره قزاق قرار گرفته و با عنوان «به­جای فرمانده­ی دسته» معرفی شده ­است. سالهای 1258 تا 1260 شمسی اولین دوره­ی بریگاد قزاق بوده که حسین­قلی­خان عضوی از آن بوده. پس طبیعی ست که باید در سال 1258 هجده ساله باشد. – جذب نیرو هجده ساله جزو قوانین قزاق­ها بوده- عکس درون آلبوم اولین دوره قزاق نیز گواه بر این مدعاست. پس می­توان با اطمینان گفت که سال تولد او باید حدود سال­های 1240 تا 1241 شمسی باشد.

بدون شک حسین­قلی­خان همزمان با تاسیس نیروی قزاق در ایران در سال 1258 شمسی به همراه همسرش از روستای کهلا به تهران مهاجرت کرده و در آنجا ساکن شده. در آن ایام پدرش آقاخان سرهنگ نیز پس از سالیان دراز خدمت در گوشه گوشه­ی کشور در مرکز مستقر شده بود و در دربار ناصرالدین­شاه خدمت می­کرد. این احتمال که خانه­­ی خیابان استخر توسط این پدر و پسر هم­زمان مورد استفاده قرار می­گرفته بسیار زیاد است. زیرا چند سال بعد در اردیبهشت سال 1262 شمسی اولین فرزندش یدالله در آن خانه به دنیا می­آید.

یک سال پس از تولد اولین فرزند در سال 1263 شمسی برابر با شعبان سال ۱۳۰۱ قمری آقاخان­سرهنگ پدر حسینقلی­خان در تهران فوت می­کند و طبق عرف آن زمان با توجه به خدمت حسینقلی­خان در نظام و داشتن درجه افسری، جهت قدردانی از زحمات پدرش و الطفات به او بنا به حکم ناصرالدین شاه به درجه سرهنگی ارتقاء می‌یابد.

الملک­لله تعالی

متن  مهر:

تا که دست ناصرالدّین خاتم شاهی گرفت              صیت داد و معدلت از ماه تا ماهی گرفت

صحیح  است  امضاء و صحّۀ ناصرالدّین شاه

حکم والا شد آقابیک سرهنگ که  در جزو فوج  اوّل  قزاق برقرار بود و از آنجا سپرده به جناب  جلالتمآب امین السّلطنه و در ذخیرۀ مبارکه مشغول خدمت بود این اوقات برحمت ایزدی  پیوست. بملاحظۀ لیاقت مقرّب الحضرت حسینقلی­خان بیگدلی پسرش از هذه السّنه بارس ثیل  و ما بعدها او را بجای پدر بمنصب سرهنگی سرافراز  و بدین موجب مواجب و مرسومات مرحوم مزبور  را در حقّش برقرار فرمودیم در ذخیره مبارکه مشغول خدمت باشد. مقرّر آنکه مشکوۀ  مصباح  روح  و مفتاح ابواب فتوح فرزند کامکار نایب­السّلطنه امیرکبیر و وزیر جنگ حسب المقرّر  معمول  دارند. المقرّر کتاب سعادت اکتساب شرح فرمان همایون را ثبت نموده و در عهده شناسند. شهر شوّال المکرّم  سنۀ 1301.

هر چند نخستین صاحب­منصبان قزاق مهاجرینی بودند که پس از جدا شدن شهرهای قفقاز از ایران ترجیح دادند دار و ندارد خود را راها کرده و به جای اینکه زیر سلطه اجنبی باشند به داخل کشور ایران مهاجرت کنند اما به دلیل () گروهی از افراد نظامی ناصرالدین شاه نیز به عنوان صاحب­منصبان نیروی قزاق انتخاب شدند. اینان- چه نخستی صاحب­منصبان، چه افراد نظامی ناصرالدین شاه – زخم­خورده عهدنامه­ی گلستان (سوم آبان 1192 شمسی) و عهدنامه ترکمنچای (اول اسفند ۱۲۰۶ خورشیدی) بودند که بر اساس این عهدنامه­ها بخش­­های زیادی از خاک ایران به روس­ها واگذاری شده بود، برای همین همواره به سه دلیل از حضور نیروهای روس در ایران ناراضی بودند. دلیل اول دو عهدنامه ننگین بود. دلیل دوم غیر مسلمان بودند روس­ها و دلیل سوم سوء­استفاده روس­ها از حضور خود. حسین­قلی خان می‌گفت: «روس­ها به ما آموزش جنگی خوب و جنگ افراز خوب نمی‌دهند چون می­دانند اگر ما آزموده جنگ و جنگ­افزار خوب داشته باشیم نخست هفده شهر قفقاز و سپس سمرقند بخارا را از آنها پس می‌گیریم.»

همین موضوع سبب شده بود که افسران روسی همواره با او به ضدیت بپردازند. او نیز بارها و بارها به دلایل مختلف از قبل اعتراض و قهر با افسران روسی خود را کنار کشید و سپس به دلیل وطن­پرستی به آن پیوست. افسران روسی نیز دل خوشی از او نداشتند و تا جایی که می­توانستد دربرابر اعتراضات او می­ایستادند و او را به نقاط مختلف و دور دست می­فرستادند.

پس نه تنها حکم فوق نادیده گرفته شد و حسین­قلی خان با همان درجه­ی ستوان دومی به خدمت خود ادامه داد، بلکه بعدها «در زمان فرماندهی ولادیمیرکاساکوفسکی 1894 تا 1903 میلادی برابر با 1273 تا 1282 شمسی در بریگارد قزاق ایران نظامی­گری توارثی و قانون رسیدن منصب از پدر به پسر که در ارتش آن روزگار معمول بود در بریگارد سواره قزاق به کلی بی­اعتبار شد و طبق مقرارات جدید که برگرفته از قوانین ارتش­های اروپایی بود، اصل نسب و سوابق خانوادگی و اشرافیت موروثی دیگر شرط ترقی و گرفتن درجات نظامی نبود.»(ص 191)

اما پدر پدربزگم به­جد به تلاش خود برای سربلندی کشور کوشید. هر چند روس­ها بر او سخت می­گرفتند اما کسی نمی­توانست منکر شجاعت و بی­باکی او شود در قزاقخانه به حسین­قلی­خان، رستم­خان می‌گفتند. چون بی­باک بود و در جنگ­ها همواره پیشتاز و همیشه پیروز بود. با افسران روس مخالف و ناساز بود.

در سال 1305 هجری قمری برابر با 1267 شمسی یعنی چهار سال پس از آن حکمی که نادیده گرفته شد او را در عکسی می­بینیم که از صاحب منصبان فوج اول قزاق بریگارد سواره گرفته شده. (بریگارد سواره میرپنج نجفقلی­خان قره­باغی و فرمانده قزاق­ها کلنل چارکوفسکی ص 144) و همچنین بعدها در لابه­لای اسناد به­جا مانده از قزاق­ها اسم او را به عنوان فرمانده­ها و صاحب منصبان می­بینیم.  حتی رضا­خان در ابتدای خدمت در تهران وارد هنگ او شد و از درجه سربازی تا سروانی زیر نظر او خدمت کرد. رضاخان خیلی به او احترام می­گذاشت و معتقد بود که در هنگ او پرورش پیدا کرده. برای همین بعدها همواره جویای حال بوده و مراتب قدردانی خود را به واسطه فرزندش یدالله­خان به او ابراز می­کرد.

گاهی نیز او را به حضورش فرا می­خواند و یادآور می­شد من تحت تعالیم عالیه و فرماندهی شایسته شما به مقامات بالا رسیده و خودم را همیشه مرهون الطاف و توجهات شایان شما می­دانم. حقیقتا نیز به مانند پدر به وی احترام می­گذاشت. بعدها پس از بازنشستگی حسینقلی­خان در زمان پادشاهی رضاشاه همواره ارادت رضاشاه به حسین­قلی­خان ادامه داشت و جویای حال او بود.

علی­اصغرخان بیگدلی، سومین فرزند پسر حسین­قلی­خان که خود نیز افسر ارتش بوده می­نویسد: «… موقعی که جدّم مرحوم آقاخان سرهنگ بیگدلی پدر مرحوم حسین­قلی­خان بیگدلی، دار فانی را وداع گفت به موجب فرمانی از سلطان وقت ناصرالدین­شاه قاجار که هم­اکنون موجود است درجه­ی سرهنگی مرحوم آقاخان را به پدر مرحومم حسینقلی­خان دادند. این جریان هم­زمان با وقتی بود که عد­ه­ای از افسران روسی به عنوان مربی و مشوق و مستشار افسران ایرانی در ایران استخدام شده بودند. روزها افسران که در آن زمان صاحب منصبان نامیده می­شدند. وقتی وارد سربازخانه می­شدند (قزاق­خانه­ی آن زمان) می­شدند افسران روسی با افسران ایرانی دست می­دادند. پدرم که مردی مقدس و متدین بود آنها را کافر و نجس می­دانست، بعد از دست­دادن فورا در حضور خود آنها دست­های خود را می­شسته. فرمانده افسران روسی از مترجمی که داشتند سئوال می­کنند که این صاحب­منصب چرا بعد از دست­دادن با ما فورا دست­های خود را می­شوید. مترجم در جواب می­گوید که وی مسلمان متعصب می­باشد و شماها را کافر و نجس می­پندارد و به این سبب ایشان دست­های خود را می­شوید که تمیز شود. یعنی پاک گردد.

فرمانده­ی روسی که از این حرکت نامبرده خود را تحقیرشده می­شمارد گزارشی به مقامات بالاتر می­دهد مبنی بر این که این عمل صحیح نیست که درجه­ی سرهنگی یک افسر ارشد از دنیا رفته را به یک ستوان کم تجربه بدهند و تقاضا می­نماید که درجه سرهنگی ایشان را بگیرند و پدرم را درجه ستوان دومی تنزل رتبه دهند. … و همین طور هم می شود.

این پیشنهاد نامبرده مورد تصویب قرار می­گردد و درجه­ی سرهنگی ایشان گرفته می­شود و درجه ستوان دومی داده می­شود. لیکن پدرم دلسرد نگردیده با جدیت تمام و میهمن­پرستی بی­شایبه ابراز خدمت و لیاقت نموده درجات را ظرف سال­ها یکی بعد از دیگری گرفته تا مجددا به درجه سرهنگی می­رسد. جهت ایشان درجه امیری (سرتیپی) پیشنهاد شده بود که بیمار و خانه­نشین می­گردد.

به­طوری که بارها از زبان خودم آن مرحوم شنیده­ام بر اثر شجاعت و ابراز رشادت و لیاقت در ارتش آن روزگار پدرم به لقب رستم معروف و مشهور شده بوده. در کودکی­ام بعضی از رفقای پدرم از قبیل میرپنج ایوب­خان نصیری، میرپنج محمدطاهرخان، سرتیپ میرزا مسیح­خان و دیگر دوستان نزدیک پدرم که به منزل ما می­آمدند در ضمن صحبت­های آنان بارها این لقب رستم را از زبان ایشان شنیده بودم. و این وجه تسمیه دال بر رشادت و شهامت فوق العاده مرحوم پدرم بوده است» (ص 196)

اتفاقاً ما در اسناد قزاق­خانه سندی را می­بینیم که بدون شک متعلق به حسین­قلی خان.

شنبه 20 اسفند برابر با 28 شوال 1316 قمری متن سند شماره 14- ک  کاساکوفسکی

راپورت نظامی رستم­خان سرهنگ

حضور مبارک جناب جلالت­مآب بندگان سرکار پالکونیک، رئیس بریگاد کل قزاقخانه مبارکه دام اقباله العالی – عرض می شود که جان نثار قریب چهارده سال در بریگاد مشغول خدمت بوده بنا به خواهش خود جان نثار استعفا نموده، حال از آنجایی که التفات و مرحمت سرکار به مرحوم امیرتومان زیاد بود این جان­نثار استدعا می­نمایم که باز هم اجازه بفرمایید که در جزو بریگاد با منصب سابق و مواجب مرسوم خود در زیر سایه بلند­پایه جناب جلالت­ماب بندگان اجل عالی مشغول خدمتگذاری و جانفشانی بوده باشم. الامر مطاع مطاع

حاشیه: عریضه حاضر را انفاذ حضور جناب جلالتماب اجل اکرم افخم آقای مشیرالملک وزیر لشکر دام­اقباله خواهشمند است امر و مقرر فرمایند از اول سنه آتیه نکوزئیل تمام حقوق مقرب­الحضرت رستم­خان سرهنگ را جزو بودجه قزاقخانه منظور دارند که کمافی­السابق با کمال امیدواری مشغول خدمت شود.

فرمانده بریگاد سواره­ی قزاق-کلنل کاساکوفسکی

حاشیه: جناب جلالت­ماب معاون­السلطان دام مجده

بعد از آنکه حقوق رستم­خان سرهنگ را از زنبورکخانه برگشت نوشتید به ضمیمه حقوق پدری او در سنه آتیه در جزو بودجه قزاقخانه منظور دارید شوال 1316 (ص 420 بریگاد)

این نامه را فردی به نام سرهنگ رستم­خان نوشته که در سال 1277 شمسی درست چهارده سال بود که خدمت می­کرده. حسینی­قلی­خان معروف به رستم­خان طبق سند () در سال 1263 شمسی جانشین پدر شد. همچنین در سند دیگری که در ابتدای همان سال در پانزدهم فروردین سال 1277شکسی منتشر شده دال بر درخواست حقوق از بریگارد سواره قزاق در ملایر است. محتوای این سند نشان می­دهد که او یکی از نظامیانی است به دلیل عدم پرداخت دستمزد با حالت قهری و اعتراض از ارتش دوری کرده است. برای او درخواست حقوق شده از محل فوج ملایر (سند شماره 6 ص 396 )

پس حسین­قلی­خانی که در ابتدای سال از ارتش قهر کرده و رستم خانی که در انتهای سال درخواست بازگشت به ارتش را دارد باید یک نفر باشد.

(مرگ ناصرالدین شاه 17 ذیقعده 1313 برابر با 11 اردیبهشت 1275 شمسی)

در همین سا­ل­ها او فرمانده هنگ یک سوار (فوج اول سوار قزاق) بود. آن سال­ها برای اینکه روس­ها بتوانند موازنه­ی درستی بین نیرو­های تحت فرمان خود و نیروهای تحت فرمان انگلیس­ها ایجاد کنند سن جذب نیرو برای قزاقخانه را به پانزده سال تقیلی داده بودند. برای همین او به پسرش یدالله که جوانی  پانزده ساله بود پیشنهاد می­کند وارد قزاقخانه بشود و زیر دست او خدمت کند. این درست زمانی بوده که رضاخان با درجه سربازی در هنگ او خدمت نموده و تا درجه سلطانی(سروانی) در تحت فرماندهی او بوده‌است درست چند ماه بعد از ورود رضا خان به هنگ او یدالله­خان نیز به آن هنگ می­پیوند. و این عامل اصلی پیوند دوستی بین رضاخان و یدالله­خان می­شود.

چند مورد کلی که باید به تفصیل نوشته شود

  • 1284مهر حسین قلی خان ثبت شده بر گزارشی که فرمانده و صاحب منصب ازائه داده است. سرهنگ قزاقخانه
  • سند شماره 31 چ کلنل چرنوزوبوف ص 549 سال 1323 برابر با تابستان 1284
  • 1285 انقلاب مشروطه
  • 1286 نامه اعتراض آمیز شش فرمانده قزاق درباره امور قزاق خانه(ربیع الثانی 1325) ص 621
  • ص 456 بی تاریخ کلنل کاساکوفسکی 64 تومان

به سرهنگ حیسن­قلی­خان درجه­ی امیری (سرتیپی) نیز پیشنهاد شد اما از آنجایی که این پیشنهاد مصادف بود با آخرین روزهای حیات او بود که وی به دلیل بیماری خانه­نشین شده بود به اجرا در نیامد. او پیش از سال 1299 شمسی بازنشست شد و پس از آن ترجیح داد تهران را ترک کند. به همراه تعدادی از کسان و فرزندانش به روستای اجاق که توسط فرزندش و خودش کم­کم خریداری شده بود رفت و هر چند به صورت موقتی گاهی در تهران بود اما همواره در آنجا به هنر و ادبیات پرداخت تا نهایتا در سال تابستان 1313 شمسی برابر ربیع­الآخر 1353 قمری در همان روستا درگذشت و پیکر بی­جانش در امامزاده اسماعیل چپقلو در نزدیکی اجاق دفن شد.

حسینقلی­خان سه بار ازدواج کرد. اولین همسرش رخساره­بیگم قره­گوزلو بود دختر یکی از مالکان کهلا. (خواهر پاشا­خان قره­گوزلو. نام پدرش چه بوده؟) او دختری از خانواده­ی قره­گوزلوها بوده. «قره­گوزلوها از بنیاد بیگدلی بودند که از سیصد سال پیش نام خود را قره­گوزلو کردند. در روستای خلیفه­قشلاق که جزو املاک آنها بود زندگی می­کردند و در آنجا دژی- قلعه- ساخته بودند. بزرگان این دودمان به سبب بستگی که با قاجاریه داشتند خود شاهکی در استان همدان بودند» (ا.ح.بیگدلی)

جالب است بدانید پاشاخان نیز به مانند دیگر خرده مالکان آن منطقه از دست جهان­شاه­خان امیرافشار ذله می­شود و یک روز در امام­زاده اسماعیل در اجاق وضو گرفته و پس از خواندن نماز در مقابل امام­زاده خودش را با اسلحه می­کشد.

از آنجایی که اولین فرزند این پیوند، یدالله در سال 1262 شمسی به دنیا آمد باید این پیوند در حدود سال­های 1358 تا 1360 شمسی صورت گرفته باشد. این زوج پس از ازدواج زندگی خود را در تهران شروع می­کنند. اما متاسفانه بانو رخساره­بیگم قره­گوزلو در حوالی سال­ 1275 شمسی در تهران چشم از جهان فروبست و در گورستان قدیمی شهر در که بعدها به سر قبر آقا معروف شد به خاک سپرده شد.

نتیجه این پیوند دو فرزند بود؛ یدالله و خیرالنساء. سرگذشت یدالله­خان را خواهیم خواند اما درباره­ی خواهرش خیرالنساء این را بگویم که 6 یا 7 سال از بردارش کوچکتر بود و در همان تهران به دنیا آمد. بعدها که مادرش فوت کرد با نصرت­الله­خان اسفندیاری که اهل گامش­گون قزوین بود و در آن زمان در قزاقخانه خدمت می­کرد ازدواج کرد و زندگی خود را در خانه­ای در تهران در تقاطع مولوی و خانی­آباد ادامه داد. فرزندانش در همان خانه به دنیا آمدند. این خانه هنوز سر پاست و در مقابل آن یک درخت کاج تنومند وجود دارد. سپس با مهاجرت پدرش به همراه همسر و فرزندانش به روستای اجاق کوچ کرد و پس از مرگ پدر و شوهر گاهی در کهلا پیش خانواده برادرش و گاهی در تهران در خانه فرزندان خود زندگی کرد تا نهایت در حوالی سال­های 1341 یا 1342 شمسی در خانه خیابان پاستور- وقتی پدر و مادر من آنجا زندگی می­کردند- در کنار آنها فوت کرد. پدرم بیان می­کند که در زمان مرگ او، قدرت­­الله­خان نوروزی داماد مرحوم به همراه امرالله اسفندیاری پسر مرحوم به خانه پاستور آمده و لحظات احتضارش را مشاهده کردند. او زنی محجبه و متدین بود. در آن لحظات او را رو به قبله خواباندند و سپس جان به جان آفرین تسلیم کرد. مرحوم خیرالنساء همان­طور که در تهران به دنیا آمد در تهران نیز فوت کرد او را گورستان امام زاده عبدالله شهر ری به خاک سپردند.

همسر دوم حسین­قلی­خان دختری بود به نام گوهر از منطقه شیروان. متاسفانه این پیوند به دلیل عدم تفاهم دیری نمی­پاید به جدایی می­انجامد. فرزندی از این پیوند به دنیا نمی­آید

همسر سوم حسین­قلی­خان را پسرش یدالله­خان به او پیشنهاد داد. می­گویند زمانی که یدالله­خان چهارده یا پانزده سال داشته و خواهرش خیرالنساء شش هفت سال این سه تن با هم در خانه خیابان استخر زندگی می­کردند. آن روزها او سرهنگ بود. پسرش که جوان بود دائما به اینجا و آنجا سفر می­کرد و دختر کوچکش در خانه تنها بود. پسر به پدر پیشنهاد ازدواج مجدد می­دهد. پدر می­گوید: «با چه کسی؟»

پسر می­گوید: «با همین دختر همسایه.»

دختر همسایه نامش فاطمه­سلطان بود که بعدها فرزندان خانواده او را آباجی خطاب کردند. او دختر یک روحانی بود؛ اهل سمنان اما ساکن تهران در همسایگی آنان در کوچه­ی میرزاابولحسن­خان دکتر در خیابان استخر محله­ی حسن­آباد. نمی­دانیم تاریخ ازدواج آنان چه زمانی بود اما می­دانیم که اولین فرزندی این پیوند در سال 1283 شمسی به دنیا آمد. پدر پدربزرگ از این پیوند صاحب شش فرزند شد. دو پسر به نام­های علی­اکبر، در بین خانواده­ی ما خان عمو که سال 1283 شمسی به دنیا آمد توانست قاضی دادگستری شود و از طرفی به واسطه ازدواج با معصومه ثبات (عزت زمان)؛ خواهر عصمت ثبات، پنجمین همسر برادرش؛ یدالله خانه با او نیز باجناق شد. و در نهایت در سال12/5/ 1363 در تهران چشم از جهان فرو بست. پسر دوم علی­اصغر، در بین خانواده­ی ما شیرین عمو در اولین روز فروردین ماه سال 1293 شمسی به دنیا آمد، سرهنگ ارتش شد و همسری به نام بدرالملوک صارمی ازدواج کرد و در نهایت در 8/12/1363 چند ماه پیش از برادربزرگ خود در تهران چشم از جهان فروبست. چهار دختر به نام­های لیلا، توران، صنم، هورلقا.

لیلا با نصرالله­خان اسفندیاری اهل گامیش گون قزوین ازدواج کرد(نیاز به اصلاعات تکمیلی)

صنم نصرالله خان بیگدلی پسرخاله یدالله خان ازدواج کرد. نصرالله خان. نصرالله خان در ابتدا در اداره آگاهی درجه دار بود و خیلی زرنگ. بعد نظام را رها کرد و به کهلا آمد. به درویشی روی آرود و خانقاهی ساخت.  از این پیوند بچه ای به دنیا نیامد. صنم عمه و همسرش در کهلا زندگی کردند و همانجا فوت شدند.

توران در سال 1295 در تهران به دنیا آمد با پدر و مادرش به کهلا مهاجرت کرد (اوتیسم بود. در کهلا با سید نجم­الدین ازدواج کرد و زود طلاق گرفت. در تهران زندگی کرد؟ و 25 سال پیش در تهران فوت کرد یک دختر داشت که او را خاخاط صدا می زد)(نیاز به اطلاعات تکمیلی)

هورلقا متولد 1301 شمسی (تهران یا اجاق؟) متوفی 1321 شمسی در کهلا. ازدواج نکرد پس از مرگ پدرش به همراه مادر به کهلا مهاجرت کرد و آنجا زندگی کرد تا بر اثر بیماری وبا درگذشت.

سلطان­بانو، آباجی به همراه همسرش تهران را ترک کرد و به روستای اجاق رفت. در آنجا زندگی کرد و پس از فوت شوهر با یکی از دختران خود به نام هورلقا (لقاعمه) از طرف پدربزرگم یدالله­خان به روستای کهلا خوانده شد و بقیه عمر خود را در قلعه کهلا سپری کرد تا در همان­جا نیز فوت کرد. احتمالا باید در گورستان کهلا دفن شده باشد. دختران هر کدام به زندگی خود پرداختند بجز هورلقا که به همراه مادرش به کهلا آمد و در جوانی نیز به دلیل وبا یا حصبه در سال 1321 شمسی در همان­جا درگذشت و در گورستان کهلا دفن شد.

نمونه­ای از اشعار حسین­قلی­خان

مسلمانان چرا چندین به کوی افتادم از خانه

ندانم تا چه بودستم که نه خویشم نه بیگانه

نه چون زهاد در زهدم نه چون عباد در طاعت

نه چون فُسّاق در فسقم، نه چون رندان به میخانه

نه باکیشم نه بی­کیشم نه با خویشم نه بی­خویشم

نه سلطانم نه درویشم نه فرهنگم نه فرزانه

نه باهوشم نه بی­هوشم نه گویایم نه خاموشم نه هوشیارم نه مدهوشم نه با عقلم نه فرزانه
نه غمگینم نه دلشادم نه مملوکم نه آزادم ز دست خود به فریادم نه آبادم نه ویرانه
مرا چون نیست یک ماوا نه در کوه و نه در صحرا مرا چه مکه چه بطها چه ترکستان چه فرغانه
نه شرقیم نه غربیم نه علویم نه سفلیم

نه در دوزخ مرا جای نه در فردوس کاشانه

 

مطالب مرتبط