حسین قلی خان بیگدلی
حسین قلی خان بیگدلی
حسینقلیخان فرزند آقاخان سرهنگ، پدرِ پدربزرگ من است. اینگونه نقل شده که روزی در دوران نوجوانی بیآنکه میلی به غذا داشته باشد، بهاجبار و با حالتی قهرگونه سر سفره نشسته بود، به مادرش میگوید که گرسنه نیست. مادرش بدون اینکه حرفی بزند بشقابی غذا میکشد و کنار میگذارد. حسینقلیِ نوجوان به بشقاب اشاره میکند و میگوید: «من که میلی به غذا ندارم اما آن را برای هر که کشیدهاید بدانید که خیلی کم است. کمی بیشترش کنید.»
این جوان شیرینسخن خیلی زود همچون اجدادش به ارتش میپیوندد، اما قریحه هنرمندی خود را تا پایان عمر شکوفا نگهمیدارد. او اهل مطالعه بود. هم شعر میسرود هم خط خوشی داشت. با این حال آن روی سکهاش مردی بهشدت متعصب، متدین، خشمگین و معترض بود. درست ویژگیهای یک مرد مسلمان وطندوست رزمجو. طوری که سالها بعد از زمانی که بازنشست شده بود، در دورهی پهلوی اول، روزی که به دیدار دوستانهی پادشاه رفته بود، رضاشاه از او میپرسد: «سرهنگ! اگر جهانشاهخان امیرافشار را دستگیر کرده و به شما بدهم با او چه میکنید؟» او میگوید: «همان کاری را میکنم که او با بستگان نزدیک من کرد.» یعنی او را میکشد.
حسینقلیخان بیگدلی فرزند آقابیک سرهنگ، پدرِ یداللهخان است. یعنی من میشوم نتیجهاش. او به احتمال خیلی زیاد در سال 1240 یا 1241شمسی در روستای کهلا بهدنیا آمده. دوران کودکی خود را نیز همانجا گذرانده و خیلی زود در همانجا همسر اختیار کرده. طبق سندی که در بخش پدرش، آقاخان توضیح داده شد او در تابستان 1255 شمسی نه تنها در کهلا بوده بلکه با رتبهی «بیک» در نظام خدمت میکرده. (1255 ذکر نام او در سند به عنوان حسینقلی بیک پیشخدمت) پس از طرفی او پیش از اینکه بریگاد قزاق بخواهد تشکیل بشود بهمانند پدرش وارد نظام سنتی شده است. در سندی که در صفحات بعد ارائه خواهد شد او را به عنوان ذخیره معرفی کردهاند. یعنی کسی که به استخدام نظام درآمده است اما در حال حاضر در مرخصی بدون حقوق بهسر میبرد. از طرفی از پدربزرگمان شنیده شده که پدرش، حسینقلیخان برخلاف او در سنین پایین – حدود پانزده شانزده سالگی – ازدواج کرد. یعنی حدود سالهای 1255 یا 1256 شمسی.
او نیز به مانند اجدادش به خدمت نظام درآمد و پس از تشکیل نیروی قزاق در ایران یکی از صاحبمنصبان ارتش نوین شد. در کتاب «تاریخچه بریگاد و دیویزیون قزاق» نام و تصویر او جزو صاحبمنصبان و درجهداران ایرانی در نخستین بریگاد سواره قزاق قرار گرفته و با عنوان «بهجای فرماندهی دسته» معرفی شده است. سالهای 1258 تا 1260 شمسی اولین دورهی بریگاد قزاق بوده که حسینقلیخان عضوی از آن بوده. پس طبیعی ست که باید در سال 1258 هجده ساله باشد. – جذب نیرو هجده ساله جزو قوانین قزاقها بوده- عکس درون آلبوم اولین دوره قزاق نیز گواه بر این مدعاست. پس میتوان با اطمینان گفت که سال تولد او باید حدود سالهای 1240 تا 1241 شمسی باشد.
بدون شک حسینقلیخان همزمان با تاسیس نیروی قزاق در ایران در سال 1258 شمسی به همراه همسرش از روستای کهلا به تهران مهاجرت کرده و در آنجا ساکن شده. در آن ایام پدرش آقاخان سرهنگ نیز پس از سالیان دراز خدمت در گوشه گوشهی کشور در مرکز مستقر شده بود و در دربار ناصرالدینشاه خدمت میکرد. این احتمال که خانهی خیابان استخر توسط این پدر و پسر همزمان مورد استفاده قرار میگرفته بسیار زیاد است. زیرا چند سال بعد در اردیبهشت سال 1262 شمسی اولین فرزندش یدالله در آن خانه به دنیا میآید.
یک سال پس از تولد اولین فرزند در سال 1263 شمسی برابر با شعبان سال ۱۳۰۱ قمری آقاخانسرهنگ پدر حسینقلیخان در تهران فوت میکند و طبق عرف آن زمان با توجه به خدمت حسینقلیخان در نظام و داشتن درجه افسری، جهت قدردانی از زحمات پدرش و الطفات به او بنا به حکم ناصرالدین شاه به درجه سرهنگی ارتقاء مییابد.
الملکلله تعالی
متن مهر:
تا که دست ناصرالدّین خاتم شاهی گرفت صیت داد و معدلت از ماه تا ماهی گرفت
صحیح است امضاء و صحّۀ ناصرالدّین شاه
حکم والا شد آقابیک سرهنگ که در جزو فوج اوّل قزاق برقرار بود و از آنجا سپرده به جناب جلالتمآب امین السّلطنه و در ذخیرۀ مبارکه مشغول خدمت بود این اوقات برحمت ایزدی پیوست. بملاحظۀ لیاقت مقرّب الحضرت حسینقلیخان بیگدلی پسرش از هذه السّنه بارس ثیل و ما بعدها او را بجای پدر بمنصب سرهنگی سرافراز و بدین موجب مواجب و مرسومات مرحوم مزبور را در حقّش برقرار فرمودیم در ذخیره مبارکه مشغول خدمت باشد. مقرّر آنکه مشکوۀ مصباح روح و مفتاح ابواب فتوح فرزند کامکار نایبالسّلطنه امیرکبیر و وزیر جنگ حسب المقرّر معمول دارند. المقرّر کتاب سعادت اکتساب شرح فرمان همایون را ثبت نموده و در عهده شناسند. شهر شوّال المکرّم سنۀ 1301.
هر چند نخستین صاحبمنصبان قزاق مهاجرینی بودند که پس از جدا شدن شهرهای قفقاز از ایران ترجیح دادند دار و ندارد خود را راها کرده و به جای اینکه زیر سلطه اجنبی باشند به داخل کشور ایران مهاجرت کنند اما به دلیل () گروهی از افراد نظامی ناصرالدین شاه نیز به عنوان صاحبمنصبان نیروی قزاق انتخاب شدند. اینان- چه نخستی صاحبمنصبان، چه افراد نظامی ناصرالدین شاه – زخمخورده عهدنامهی گلستان (سوم آبان 1192 شمسی) و عهدنامه ترکمنچای (اول اسفند ۱۲۰۶ خورشیدی) بودند که بر اساس این عهدنامهها بخشهای زیادی از خاک ایران به روسها واگذاری شده بود، برای همین همواره به سه دلیل از حضور نیروهای روس در ایران ناراضی بودند. دلیل اول دو عهدنامه ننگین بود. دلیل دوم غیر مسلمان بودند روسها و دلیل سوم سوءاستفاده روسها از حضور خود. حسینقلی خان میگفت: «روسها به ما آموزش جنگی خوب و جنگ افراز خوب نمیدهند چون میدانند اگر ما آزموده جنگ و جنگافزار خوب داشته باشیم نخست هفده شهر قفقاز و سپس سمرقند بخارا را از آنها پس میگیریم.»
همین موضوع سبب شده بود که افسران روسی همواره با او به ضدیت بپردازند. او نیز بارها و بارها به دلایل مختلف از قبل اعتراض و قهر با افسران روسی خود را کنار کشید و سپس به دلیل وطنپرستی به آن پیوست. افسران روسی نیز دل خوشی از او نداشتند و تا جایی که میتوانستد دربرابر اعتراضات او میایستادند و او را به نقاط مختلف و دور دست میفرستادند.
پس نه تنها حکم فوق نادیده گرفته شد و حسینقلی خان با همان درجهی ستوان دومی به خدمت خود ادامه داد، بلکه بعدها «در زمان فرماندهی ولادیمیرکاساکوفسکی 1894 تا 1903 میلادی برابر با 1273 تا 1282 شمسی در بریگارد قزاق ایران نظامیگری توارثی و قانون رسیدن منصب از پدر به پسر که در ارتش آن روزگار معمول بود در بریگارد سواره قزاق به کلی بیاعتبار شد و طبق مقرارات جدید که برگرفته از قوانین ارتشهای اروپایی بود، اصل نسب و سوابق خانوادگی و اشرافیت موروثی دیگر شرط ترقی و گرفتن درجات نظامی نبود.»(ص 191)
اما پدر پدربزگم بهجد به تلاش خود برای سربلندی کشور کوشید. هر چند روسها بر او سخت میگرفتند اما کسی نمیتوانست منکر شجاعت و بیباکی او شود در قزاقخانه به حسینقلیخان، رستمخان میگفتند. چون بیباک بود و در جنگها همواره پیشتاز و همیشه پیروز بود. با افسران روس مخالف و ناساز بود.
در سال 1305 هجری قمری برابر با 1267 شمسی یعنی چهار سال پس از آن حکمی که نادیده گرفته شد او را در عکسی میبینیم که از صاحب منصبان فوج اول قزاق بریگارد سواره گرفته شده. (بریگارد سواره میرپنج نجفقلیخان قرهباغی و فرمانده قزاقها کلنل چارکوفسکی ص 144) و همچنین بعدها در لابهلای اسناد بهجا مانده از قزاقها اسم او را به عنوان فرماندهها و صاحب منصبان میبینیم. حتی رضاخان در ابتدای خدمت در تهران وارد هنگ او شد و از درجه سربازی تا سروانی زیر نظر او خدمت کرد. رضاخان خیلی به او احترام میگذاشت و معتقد بود که در هنگ او پرورش پیدا کرده. برای همین بعدها همواره جویای حال بوده و مراتب قدردانی خود را به واسطه فرزندش یداللهخان به او ابراز میکرد.
گاهی نیز او را به حضورش فرا میخواند و یادآور میشد من تحت تعالیم عالیه و فرماندهی شایسته شما به مقامات بالا رسیده و خودم را همیشه مرهون الطاف و توجهات شایان شما میدانم. حقیقتا نیز به مانند پدر به وی احترام میگذاشت. بعدها پس از بازنشستگی حسینقلیخان در زمان پادشاهی رضاشاه همواره ارادت رضاشاه به حسینقلیخان ادامه داشت و جویای حال او بود.
علیاصغرخان بیگدلی، سومین فرزند پسر حسینقلیخان که خود نیز افسر ارتش بوده مینویسد: «… موقعی که جدّم مرحوم آقاخان سرهنگ بیگدلی پدر مرحوم حسینقلیخان بیگدلی، دار فانی را وداع گفت به موجب فرمانی از سلطان وقت ناصرالدینشاه قاجار که هماکنون موجود است درجهی سرهنگی مرحوم آقاخان را به پدر مرحومم حسینقلیخان دادند. این جریان همزمان با وقتی بود که عدهای از افسران روسی به عنوان مربی و مشوق و مستشار افسران ایرانی در ایران استخدام شده بودند. روزها افسران که در آن زمان صاحب منصبان نامیده میشدند. وقتی وارد سربازخانه میشدند (قزاقخانهی آن زمان) میشدند افسران روسی با افسران ایرانی دست میدادند. پدرم که مردی مقدس و متدین بود آنها را کافر و نجس میدانست، بعد از دستدادن فورا در حضور خود آنها دستهای خود را میشسته. فرمانده افسران روسی از مترجمی که داشتند سئوال میکنند که این صاحبمنصب چرا بعد از دستدادن با ما فورا دستهای خود را میشوید. مترجم در جواب میگوید که وی مسلمان متعصب میباشد و شماها را کافر و نجس میپندارد و به این سبب ایشان دستهای خود را میشوید که تمیز شود. یعنی پاک گردد.
فرماندهی روسی که از این حرکت نامبرده خود را تحقیرشده میشمارد گزارشی به مقامات بالاتر میدهد مبنی بر این که این عمل صحیح نیست که درجهی سرهنگی یک افسر ارشد از دنیا رفته را به یک ستوان کم تجربه بدهند و تقاضا مینماید که درجه سرهنگی ایشان را بگیرند و پدرم را درجه ستوان دومی تنزل رتبه دهند. … و همین طور هم می شود.
این پیشنهاد نامبرده مورد تصویب قرار میگردد و درجهی سرهنگی ایشان گرفته میشود و درجه ستوان دومی داده میشود. لیکن پدرم دلسرد نگردیده با جدیت تمام و میهمنپرستی بیشایبه ابراز خدمت و لیاقت نموده درجات را ظرف سالها یکی بعد از دیگری گرفته تا مجددا به درجه سرهنگی میرسد. جهت ایشان درجه امیری (سرتیپی) پیشنهاد شده بود که بیمار و خانهنشین میگردد.
بهطوری که بارها از زبان خودم آن مرحوم شنیدهام بر اثر شجاعت و ابراز رشادت و لیاقت در ارتش آن روزگار پدرم به لقب رستم معروف و مشهور شده بوده. در کودکیام بعضی از رفقای پدرم از قبیل میرپنج ایوبخان نصیری، میرپنج محمدطاهرخان، سرتیپ میرزا مسیحخان و دیگر دوستان نزدیک پدرم که به منزل ما میآمدند در ضمن صحبتهای آنان بارها این لقب رستم را از زبان ایشان شنیده بودم. و این وجه تسمیه دال بر رشادت و شهامت فوق العاده مرحوم پدرم بوده است» (ص 196)
اتفاقاً ما در اسناد قزاقخانه سندی را میبینیم که بدون شک متعلق به حسینقلی خان.
شنبه 20 اسفند برابر با 28 شوال 1316 قمری متن سند شماره 14- ک کاساکوفسکی
راپورت نظامی رستمخان سرهنگ
حضور مبارک جناب جلالتمآب بندگان سرکار پالکونیک، رئیس بریگاد کل قزاقخانه مبارکه دام اقباله العالی – عرض می شود که جان نثار قریب چهارده سال در بریگاد مشغول خدمت بوده بنا به خواهش خود جان نثار استعفا نموده، حال از آنجایی که التفات و مرحمت سرکار به مرحوم امیرتومان زیاد بود این جاننثار استدعا مینمایم که باز هم اجازه بفرمایید که در جزو بریگاد با منصب سابق و مواجب مرسوم خود در زیر سایه بلندپایه جناب جلالتماب بندگان اجل عالی مشغول خدمتگذاری و جانفشانی بوده باشم. الامر مطاع مطاع
حاشیه: عریضه حاضر را انفاذ حضور جناب جلالتماب اجل اکرم افخم آقای مشیرالملک وزیر لشکر داماقباله خواهشمند است امر و مقرر فرمایند از اول سنه آتیه نکوزئیل تمام حقوق مقربالحضرت رستمخان سرهنگ را جزو بودجه قزاقخانه منظور دارند که کمافیالسابق با کمال امیدواری مشغول خدمت شود.
فرمانده بریگاد سوارهی قزاق-کلنل کاساکوفسکی
حاشیه: جناب جلالتماب معاونالسلطان دام مجده
بعد از آنکه حقوق رستمخان سرهنگ را از زنبورکخانه برگشت نوشتید به ضمیمه حقوق پدری او در سنه آتیه در جزو بودجه قزاقخانه منظور دارید شوال 1316 (ص 420 بریگاد)
این نامه را فردی به نام سرهنگ رستمخان نوشته که در سال 1277 شمسی درست چهارده سال بود که خدمت میکرده. حسینیقلیخان معروف به رستمخان طبق سند () در سال 1263 شمسی جانشین پدر شد. همچنین در سند دیگری که در ابتدای همان سال در پانزدهم فروردین سال 1277شکسی منتشر شده دال بر درخواست حقوق از بریگارد سواره قزاق در ملایر است. محتوای این سند نشان میدهد که او یکی از نظامیانی است به دلیل عدم پرداخت دستمزد با حالت قهری و اعتراض از ارتش دوری کرده است. برای او درخواست حقوق شده از محل فوج ملایر (سند شماره 6 ص 396 )
پس حسینقلیخانی که در ابتدای سال از ارتش قهر کرده و رستم خانی که در انتهای سال درخواست بازگشت به ارتش را دارد باید یک نفر باشد.
(مرگ ناصرالدین شاه 17 ذیقعده 1313 برابر با 11 اردیبهشت 1275 شمسی)
در همین سالها او فرمانده هنگ یک سوار (فوج اول سوار قزاق) بود. آن سالها برای اینکه روسها بتوانند موازنهی درستی بین نیروهای تحت فرمان خود و نیروهای تحت فرمان انگلیسها ایجاد کنند سن جذب نیرو برای قزاقخانه را به پانزده سال تقیلی داده بودند. برای همین او به پسرش یدالله که جوانی پانزده ساله بود پیشنهاد میکند وارد قزاقخانه بشود و زیر دست او خدمت کند. این درست زمانی بوده که رضاخان با درجه سربازی در هنگ او خدمت نموده و تا درجه سلطانی(سروانی) در تحت فرماندهی او بودهاست درست چند ماه بعد از ورود رضا خان به هنگ او یداللهخان نیز به آن هنگ میپیوند. و این عامل اصلی پیوند دوستی بین رضاخان و یداللهخان میشود.
چند مورد کلی که باید به تفصیل نوشته شود
- 1284مهر حسین قلی خان ثبت شده بر گزارشی که فرمانده و صاحب منصب ازائه داده است. سرهنگ قزاقخانه
- سند شماره 31 چ کلنل چرنوزوبوف ص 549 سال 1323 برابر با تابستان 1284
- 1285 انقلاب مشروطه
- 1286 نامه اعتراض آمیز شش فرمانده قزاق درباره امور قزاق خانه(ربیع الثانی 1325) ص 621
- ص 456 بی تاریخ کلنل کاساکوفسکی 64 تومان
به سرهنگ حیسنقلیخان درجهی امیری (سرتیپی) نیز پیشنهاد شد اما از آنجایی که این پیشنهاد مصادف بود با آخرین روزهای حیات او بود که وی به دلیل بیماری خانهنشین شده بود به اجرا در نیامد. او پیش از سال 1299 شمسی بازنشست شد و پس از آن ترجیح داد تهران را ترک کند. به همراه تعدادی از کسان و فرزندانش به روستای اجاق که توسط فرزندش و خودش کمکم خریداری شده بود رفت و هر چند به صورت موقتی گاهی در تهران بود اما همواره در آنجا به هنر و ادبیات پرداخت تا نهایتا در سال تابستان 1313 شمسی برابر ربیعالآخر 1353 قمری در همان روستا درگذشت و پیکر بیجانش در امامزاده اسماعیل چپقلو در نزدیکی اجاق دفن شد.
حسینقلیخان سه بار ازدواج کرد. اولین همسرش رخسارهبیگم قرهگوزلو بود دختر یکی از مالکان کهلا. (خواهر پاشاخان قرهگوزلو. نام پدرش چه بوده؟) او دختری از خانوادهی قرهگوزلوها بوده. «قرهگوزلوها از بنیاد بیگدلی بودند که از سیصد سال پیش نام خود را قرهگوزلو کردند. در روستای خلیفهقشلاق که جزو املاک آنها بود زندگی میکردند و در آنجا دژی- قلعه- ساخته بودند. بزرگان این دودمان به سبب بستگی که با قاجاریه داشتند خود شاهکی در استان همدان بودند» (ا.ح.بیگدلی)
جالب است بدانید پاشاخان نیز به مانند دیگر خرده مالکان آن منطقه از دست جهانشاهخان امیرافشار ذله میشود و یک روز در امامزاده اسماعیل در اجاق وضو گرفته و پس از خواندن نماز در مقابل امامزاده خودش را با اسلحه میکشد.
از آنجایی که اولین فرزند این پیوند، یدالله در سال 1262 شمسی به دنیا آمد باید این پیوند در حدود سالهای 1358 تا 1360 شمسی صورت گرفته باشد. این زوج پس از ازدواج زندگی خود را در تهران شروع میکنند. اما متاسفانه بانو رخسارهبیگم قرهگوزلو در حوالی سال 1275 شمسی در تهران چشم از جهان فروبست و در گورستان قدیمی شهر در که بعدها به سر قبر آقا معروف شد به خاک سپرده شد.
نتیجه این پیوند دو فرزند بود؛ یدالله و خیرالنساء. سرگذشت یداللهخان را خواهیم خواند اما دربارهی خواهرش خیرالنساء این را بگویم که 6 یا 7 سال از بردارش کوچکتر بود و در همان تهران به دنیا آمد. بعدها که مادرش فوت کرد با نصرتاللهخان اسفندیاری که اهل گامشگون قزوین بود و در آن زمان در قزاقخانه خدمت میکرد ازدواج کرد و زندگی خود را در خانهای در تهران در تقاطع مولوی و خانیآباد ادامه داد. فرزندانش در همان خانه به دنیا آمدند. این خانه هنوز سر پاست و در مقابل آن یک درخت کاج تنومند وجود دارد. سپس با مهاجرت پدرش به همراه همسر و فرزندانش به روستای اجاق کوچ کرد و پس از مرگ پدر و شوهر گاهی در کهلا پیش خانواده برادرش و گاهی در تهران در خانه فرزندان خود زندگی کرد تا نهایت در حوالی سالهای 1341 یا 1342 شمسی در خانه خیابان پاستور- وقتی پدر و مادر من آنجا زندگی میکردند- در کنار آنها فوت کرد. پدرم بیان میکند که در زمان مرگ او، قدرتاللهخان نوروزی داماد مرحوم به همراه امرالله اسفندیاری پسر مرحوم به خانه پاستور آمده و لحظات احتضارش را مشاهده کردند. او زنی محجبه و متدین بود. در آن لحظات او را رو به قبله خواباندند و سپس جان به جان آفرین تسلیم کرد. مرحوم خیرالنساء همانطور که در تهران به دنیا آمد در تهران نیز فوت کرد او را گورستان امام زاده عبدالله شهر ری به خاک سپردند.
همسر دوم حسینقلیخان دختری بود به نام گوهر از منطقه شیروان. متاسفانه این پیوند به دلیل عدم تفاهم دیری نمیپاید به جدایی میانجامد. فرزندی از این پیوند به دنیا نمیآید
همسر سوم حسینقلیخان را پسرش یداللهخان به او پیشنهاد داد. میگویند زمانی که یداللهخان چهارده یا پانزده سال داشته و خواهرش خیرالنساء شش هفت سال این سه تن با هم در خانه خیابان استخر زندگی میکردند. آن روزها او سرهنگ بود. پسرش که جوان بود دائما به اینجا و آنجا سفر میکرد و دختر کوچکش در خانه تنها بود. پسر به پدر پیشنهاد ازدواج مجدد میدهد. پدر میگوید: «با چه کسی؟»
پسر میگوید: «با همین دختر همسایه.»
دختر همسایه نامش فاطمهسلطان بود که بعدها فرزندان خانواده او را آباجی خطاب کردند. او دختر یک روحانی بود؛ اهل سمنان اما ساکن تهران در همسایگی آنان در کوچهی میرزاابولحسنخان دکتر در خیابان استخر محلهی حسنآباد. نمیدانیم تاریخ ازدواج آنان چه زمانی بود اما میدانیم که اولین فرزندی این پیوند در سال 1283 شمسی به دنیا آمد. پدر پدربزرگ از این پیوند صاحب شش فرزند شد. دو پسر به نامهای علیاکبر، در بین خانوادهی ما خان عمو که سال 1283 شمسی به دنیا آمد توانست قاضی دادگستری شود و از طرفی به واسطه ازدواج با معصومه ثبات (عزت زمان)؛ خواهر عصمت ثبات، پنجمین همسر برادرش؛ یدالله خانه با او نیز باجناق شد. و در نهایت در سال12/5/ 1363 در تهران چشم از جهان فرو بست. پسر دوم علیاصغر، در بین خانوادهی ما شیرین عمو در اولین روز فروردین ماه سال 1293 شمسی به دنیا آمد، سرهنگ ارتش شد و همسری به نام بدرالملوک صارمی ازدواج کرد و در نهایت در 8/12/1363 چند ماه پیش از برادربزرگ خود در تهران چشم از جهان فروبست. چهار دختر به نامهای لیلا، توران، صنم، هورلقا.
لیلا با نصراللهخان اسفندیاری اهل گامیش گون قزوین ازدواج کرد(نیاز به اصلاعات تکمیلی)
صنم نصرالله خان بیگدلی پسرخاله یدالله خان ازدواج کرد. نصرالله خان. نصرالله خان در ابتدا در اداره آگاهی درجه دار بود و خیلی زرنگ. بعد نظام را رها کرد و به کهلا آمد. به درویشی روی آرود و خانقاهی ساخت. از این پیوند بچه ای به دنیا نیامد. صنم عمه و همسرش در کهلا زندگی کردند و همانجا فوت شدند.
توران در سال 1295 در تهران به دنیا آمد با پدر و مادرش به کهلا مهاجرت کرد (اوتیسم بود. در کهلا با سید نجمالدین ازدواج کرد و زود طلاق گرفت. در تهران زندگی کرد؟ و 25 سال پیش در تهران فوت کرد یک دختر داشت که او را خاخاط صدا می زد)(نیاز به اطلاعات تکمیلی)
هورلقا متولد 1301 شمسی (تهران یا اجاق؟) متوفی 1321 شمسی در کهلا. ازدواج نکرد پس از مرگ پدرش به همراه مادر به کهلا مهاجرت کرد و آنجا زندگی کرد تا بر اثر بیماری وبا درگذشت.
سلطانبانو، آباجی به همراه همسرش تهران را ترک کرد و به روستای اجاق رفت. در آنجا زندگی کرد و پس از فوت شوهر با یکی از دختران خود به نام هورلقا (لقاعمه) از طرف پدربزرگم یداللهخان به روستای کهلا خوانده شد و بقیه عمر خود را در قلعه کهلا سپری کرد تا در همانجا نیز فوت کرد. احتمالا باید در گورستان کهلا دفن شده باشد. دختران هر کدام به زندگی خود پرداختند بجز هورلقا که به همراه مادرش به کهلا آمد و در جوانی نیز به دلیل وبا یا حصبه در سال 1321 شمسی در همانجا درگذشت و در گورستان کهلا دفن شد.
نمونهای از اشعار حسینقلیخان
مسلمانان چرا چندین به کوی افتادم از خانه |
ندانم تا چه بودستم که نه خویشم نه بیگانه |
نه چون زهاد در زهدم نه چون عباد در طاعت |
نه چون فُسّاق در فسقم، نه چون رندان به میخانه |
نه باکیشم نه بیکیشم نه با خویشم نه بیخویشم |
نه سلطانم نه درویشم نه فرهنگم نه فرزانه |
نه باهوشم نه بیهوشم نه گویایم نه خاموشم | نه هوشیارم نه مدهوشم نه با عقلم نه فرزانه |
نه غمگینم نه دلشادم نه مملوکم نه آزادم | ز دست خود به فریادم نه آبادم نه ویرانه |
مرا چون نیست یک ماوا نه در کوه و نه در صحرا | مرا چه مکه چه بطها چه ترکستان چه فرغانه |
نه شرقیم نه غربیم نه علویم نه سفلیم |
نه در دوزخ مرا جای نه در فردوس کاشانه |