جایی که ماهیها به قلاب میافتند
جایی که ماهیها به قلاب میافتند
مجید سر پله ها که رسید ایستاد و سر برگرداند. افسانه به سوی او می آمد. نگاه مجید افتاد به پنجرة اتاقِ مهرداد و نازنین. مهرداد پشت پنجره ایستاده بود و به آنها نگاه می کرد. افسانه که نزدیک شد، مجید گفت: «چی شد؟»
«تازه از خواب بیدار شدن. گفتن خودشون مییان.»
«گفتی کجا بیان؟»
«آره.»
یکی از سبدها را از مجید گرفت. پله ها را با هم پایین رفتند.
ده دوازده پلة سیمانی با شیب ملایمی پایین میرفت تا به لب رودخانه می رسید. آنجا راه باریکی بود که زیر شاخ و برگ درختهای حاشیة رودخانه یکدست سایه بود.
افسانه گفت: «من نگفتم از اینجا بیان.»
«از کجا گفتی؟»
«گفتم از همون بالا بیان تا غذاخوری.»
«خب. درست گفتی.»
«تا اونجا که بیان ما می بینیمشون.»
«همینطوره.»
همان سایه سار را برخلاف جریان آب پیش رفتند. از پشت خانه های دوخواب گذشتند. بعد به پشت ساختمان سرپرستی رسیدند. بعد از آن آشپزخانه بود. از کنار آنجا که گذشتند افسانه گفت: «چه بویی!»
برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید