چند عکس کنار اسکله
چند عکس کنار اسکله
کمی از ظهر گذشته بود که رسیدیم در خانة ما. رضا راهش را کج کرد و گفت: «اگر ندیدمت، خداحافظ.»
گفتم: «کجا به سلامتی؟»
گفت: «خرت¬وپرت¬هامو جمع می¬کنم و برمی-گردم همدان.»
«کی برمی¬گردی؟»
«هیچ وقت.»
«دانشگاه چی؟»
«بیخ ریش صاحابش.»
گفتم: «بس کن دیگه.»
چیزی نگفت و راه افتاد و رفت. نگاهش کردم تا سر پیچ خیابان رسید و پشت دیوار گم شد. از دستش کلافه بودم. شب پیش هم زده بود به¬سرش. نیمه¬شب که برگشتیم تو اتاق، همه چیز به هم ریخته بود. یک¬دفعه عصبانی شد و جوش آورد.
گفت: «لامصب¬ها.»
گفتم: «زیاد اهمیت نده.»
چپ¬چپ نگاهم کرد و گفت: «ببند اون دهنت رو.»
چیزی نگفتم. ولی رضا به در و دیوار فحش می¬داد. آن¬قدر گفت و گفت تا خسته شد و افتاد روی تخت و خوابید تا فردا صبح که باز با یک¬دندگی گفت: «زودباش پا شو، بپوش بریم.»
«کجا؟»
«خونه.»
«برای چی؟»
«یعنی نمی¬دونی برای چی؟»
▪
چیزی به تاریک شدن هوا نمانده بود که رسیدیم انزلی و توی یک مسافرخانه اتاق گرفتیم.
برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید
برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید