پشت شمشادها
پشت شمشادها
هر روز صبح کلهي سحر، آرام و بيصدا از پشت شمشادهاي بلوار بيرون میآمد. سگ محله خميازهاي ميکشيد و گربهها به جنبوجوش میافتادند. آن وقت صداي آخرين سوت شبگرد محله حصار شب را ميشکست. بلند میشد. نگاهي به دور و اطراف میانداخت و کوچه را سرازير میشد سوی نانوايي.
هميشه اولين کسي که او را میدید مش سيفالله، شبگرد محله بود که آن وقت صبح کارش تمام میشد و میرفت خانه. او را که میدید، چوب دستش را بلند میکرد و میگفت: «سلام پیری. چطوري؟»
پيري راه خودش را میرفت. بدون اینکه نگاهي کند يا حرفي بزند. هيچ حرف نمیزد. آرام بود و بيآزار. يک روز بيسروصدا پيدايش شده بود و يک روز هم بيخبر غيبش زده بود. کسي چيزي از او نشنيده بود؛ نه حرفي؛ نه جملهای و نه کلمهاي. فقط يکبار چيزي گفته بود؛ آن هم انگار زمزمهاي بود که خاموش شد و فراموش.
زمستان بود و هوا سخت سرد. برف سنگيني محله را پوشانده بود. صبح که مش سيفلله روانهي خانه بود، پشتهبرف کوچکي را میبیند. وقتي با دست برف را پخش میکند، نگاه سرد مردي که شب را زير لحاف برف، صبح کرده بود، بدنش را ميلرزاند. آن وقت با هر صدای سوت شبگرد، همسایهها دستهدسته ريختند توي محله. آقا سيد، ريشسفيد محله، پا پيش گذاشت او را روی دوش یکی از همسایه به برد خانه و تا جا داشت چاي داغ به خوردش داد. يک پوستين کهنه هم به او داد. آنجا بود که انگاري چند کلمهاي از او شنيده بود و بس. از آن به بعد با اين که پيري مريد آقا سيد شد، ولي لامتاکام حرف نزد. هر وقت از آقا سيد دربارهي او ميپرسيديم، میگفت: «روی پيشاني هر کس چيزی نوشتند.»
يک بار هم دل به دل شب داده بود و زده بود زير گريه. آن شب، همه صداي گريهاش را در محله شنيده بودند.
چند روز قبل از اینکه دکتر مهران و فريده خانم با پسرشان راهي سفر شوند، همسايهها براي خداحافظي رفته بودند خانهي آنها. نيمههاي مجلس بود که صدای زوزهاي پخش شده بود لابهلاي حرف مهمانها. همه فکر کرده بودند صداي سگ محله است که گرسنگي بهش فشار آورده. ولي هر چه گذشته بود صدا شبيه سوزنالههاي مردي شده بود که درد ميکشيد. وقتي ريخته بودند توي محله، گربهها را ديده بودند که دور پيري جمع شدهاند و نگاهش میکنند. پيري داشت گريه میکرد. تا آن وقت کسي گريهاش را نديده بود. مثل بچهها گريه میکرد. انگار آدمي بود که از دوري حوايش بگريد. آن شب را با گريه صبح کرده بود.
دکتر مهران گفته بود: «آقا سيد، به نظر شما دردش چيست؟»
«اي بابا آقاي دکتر، درد اين بيچاره بيدرمان است، دردش خاکسترنشين است.»
«مگر چه شده؟»
«چه عرض کنم آقاي دکتر.»
آقا سيد هيچ وقت نگفت پيري آن شب براي چه گريه میکرد و آن صدا براي هميشه در محله ماند.
هر روز صبح کوچه را سرازير میشد سمت نانوايي و لب جوی، روبهروی نانوایی چمباتمه میزد و سرش را بين پاهايش میگذاشت. آنقدر مینشست تا شاطر يک دانه نان برايش ميفرستاد. بعد راه میافتاد، کُنج ساکتي پيدا میکرد، مینشست و میخورد. ولي روزگار پيري هميشه اينطور نبود. روزهاي اول که سر و کلهاش پيدا شد، همه در محل گيجوويج به هم نشانش میدادند. يکيدو بار هم آقا غلام، آهنگر سرگذر، با ميلگرد تهديدش کرده بود. اما او محل نمیگذاشت. کاري به کار کسي نداشت. کسي چيزي از او نديده بود. آزارش حتي به مورچه هم نمیرسید. اين بود که کمکم همه به او عادت کردند. سگ محله و گربهها به او خو گرفتند.
پس از اینکه چند وقتي از رفتن پيري گذشت، يک روز عصر بدري خانم، زن آقا سيد گفت: «آقا سيد، ديگر گربهها هم نيستند برایشان آشغال گوشت بريزيم.»
«آره، آنها هم آواره شدند.»
هر شب وقتي پيري میخوابید گربهها دورش جمع میشدند و صبحها که بيدار میشد، آنها هم بيدار میشدند. يکي از زير دستش ميپريد، يکي از زير پايش و يکي هم از کنار پهلوش. با هم گره میخوردند و راه میافتادند تو کوچهپسکوچههاي محله. درختها را میشمردند. بوتهها را از خاک میکندند. خانهبهخانه زبالهها را میگشتند و پاي ديوار ميشاشيدند. بعد که خردهنانهاي جلو دکان نانوايي زير دندان پيري مزه کرد، آنجا شد پاتوقش. براي همين شاطر محله برايش نان کنار میگذاشت.
آن روزها بچههاي محله از او ميترسيدند. گهگاه، شبها در خواب يکيدوتاشان میآمد. بعد پريدن از خواب بود و لرزيدن و ترسيدن. ما که کوچک بوديم، هر وقت او را در محله میدیديم، راهمان را کج میکرديم و با ترس و لرز از طرف ديگري رد میشديم. از دور او را به هم نشان میداديم و میگفتيم: «بچهدزد.»
ديري نگذشت که اين را خودش هم فهميد. پس از آن اگر زن يا بچهاي رودررويش در میآمد، سرش را پايين میانداخت، موهايش را ميخاراند و راهش را کج میکرد. از همه ميگريخت. فقط با سگ و گربهها خوب بود، يا مگر کسي از بزرگترها که سيگاري روشن میکرد و دستش میداد. آن لحظه جدي میشد؛ ميايستاد و سينه سپر میکرد. يک دستش را به کمر میزد. بعد سرش را کمي به بالا کج میکرد و با دست ديگرش سيگار را لب دهانش میگذاشت. نامردانه پک میزد و پشت سر هم دود را در هوا پخش میکرد. چند قدم راه میرفت، ميايستاد، ژست ميگرفت و باز دود بود که بالاي سرش پخش میشد. آنقدر میرفت و ميايستاد تا سيگار تمام میشد. ته آن را زير پا له میکرد و بر میداشت و میگذاشتش توي جيبش. دوباره شروع میکرد به بو کشيدن و پرسه زدن و جمعکردن ته سيگارهايي که در کوچهپسکوچههاي محله افتاده بود.
يک روز پاييزی که برگ درختها ريخته بود زمين، محله زرد و خالي به نظر میرسید، دمدمهاي عصر، در پيادهرو به سمت خانه میآمدم. پيري را ديدم که از پشت درختی، ایوان خانهي دکتر مهران را نگاه میکرد. فريده خانم، زن دکتر مهران، داشت موهايش را شانه میکرد. ترسيدم و راهم را کج کردم. بعدها که به آقا سيد گفتم، گفت: «اي بابا، آخر چهکار به کار اين بيچاره داريد؟»
انگار چيزي میدانست و نمیخواست بگويد. هرگز نگفت. حتي سالها پس از اینکه پيري رفت.
چند روزی میشد که دکتر مهران با زن و بچهاش رفته بودند. مادرم آش پشتپا درست کرده بود و من پخش میکردم. آقا سيد گفت: «برای چیست پسرم؟»
گفتم: «آش پشتپاي خانوادهي دکتر مهران است. مادرم درست کرده.»
آش را از من گرفت و رفت توي خانه. صدای بدری خانم را شنیدم که گفت: «چه شده آقا سید؟» وقتی آقا سید کاسه آش را آورد من خیسی چشمهایش را دیدم.
گفتم: «آقا سيد، شما هم گريه میکنيد؟»
گفت: «به بدري خانم گفتم برای پيري هم آش پشتپا درست کند.»
آن وقت احساس کردم دوسه روزيست که از پيري خبري نيست. وقتي به مادرم گفتم، چقدر افسوس خورد. مادرم پيري را دوست داشت. نه از روزهاي اول. يک روز سر ظهر در کوچه را باز میکند تا زبالهها را بيرون بگذارد، چشمش ميافتد به پيري که جلو در خانه، پاي ديوار ميشاشيد. آنجا مادرم عصبانی شده بود و با سطل زده بود توي سر پيري و گفته بود: «کثافت بيکسوکار.»
پيري ناليده بود و گوشهاي زانو بغل گرفته، چشم دوخته بود به زبالهها. آن روز مادرم چقدر گريه کرد. چقدر منقلب شد. سر نماز توبه کرد و با گريه و زاري برای پیری دعا کرد. من به او گفتم: «مادر، گريه نکن.»
گفت: «اگر تو هم او را آنطور میدیدي دلت کباب میشد.»
و از آن روز به بعد گويا گوشهاي از دنياي مادرم را پيري گرفت. گاهگاه غذا درست میکرد و میداد به من تا براي او ببرم. اول ميترسيدم. اما کمکم به او عادت کردم و نزديکش میشدم. ته دلم هميشه ترس بود. به آقا سيد که گفتم، گفت: «اي بابا، پسرم، آن بيچاره هم آدم است ديگر.»
فرداي آن روز مادرم دوباره آش درست کرد.
پرسيدم: «براي کيست؟»
گفت: «براي پيري.»
«پيري ديگر نميآید؟»
«چرا يک روزي ميآيد.»
ولي آقا سيد میگفت که پيري دیگر بر نميگردد.
گاهي شاطر پخت نمیکرد. مادرم هم براي پيري غذا نميفرستاد. آن روزها دوباره مثل قديم میشد؛ راه میافتاد و خانه به خانه سطلها را میگشت تا اینکه چيزي پيدا کند. پيدا میکرد يا نمیکرد فرقي نداشت. نمیشد فهميد. هميشه يکجور بود. چه تشنه، چه گرسنه، چه سير. پيري هماني بود که بود.
توي محله يک فندک پيدا کرد. ديگر سيگار بود که ميکشيد. پشت سر هم میکشيد. سيگاري شده بود و صداي سرفهاش شبهاي محله را ميخراشيد. هميشه وقتي شب میشد پيري هر جا که بود بر میگشت سرجايش. کز میکرد و بيصدا پشت شمشادهاي بلوار پايين میرفت. سگ محله خميازه ميکشيد و گربهها دور و بر پيري جا ميگرفتند. بعد مش سيفالله توي سوتش فوت میکرد و همه میخوابیدند.
مدتي پيري شروع کرده بود به جمع کردن کاغذ و مقواهاي بهدردنخور. در کوچهپسکوچههاي محله، توي جوب، توي سطلهاي آشغال يا لاي زبالهها هر جا کاغذي، مقوايي، نايلوني يا حتي جلد دارويي میدید، بر ميداشت، با دست صاف میکرد و گوشهاي میگذاشت. آنها را خيلي دوست داشت. انگار تمام سرگذشت زندگي آفتزدهاش لابهلاي اين کاغذها بود. توي کاغذها چند تا عکس پاره هم بود. بعضي وقتها انگار دلش ميگرفت. مینشست کنجي و شروع میکرد به نگاه کردن عکسها. انگار ياد قديمها میافتاد. يک روز فريده خانم به دکتر مهران گفته بود: «هر وقت پيري را میبینم ياد قديمقديمها ميافتم.»
اين از آن روزي به ذهن فريده خانم رسيده بود که موقع بيرون آمدن از خانه پيري را لختِ مادرزاد توي خيابان ديده بود؛ يک تودهي سياه پشمالو با موهاي ژوليده و چرب و بدن برهنه. انگار از روز تولدش همينطور بود. آن روز پيري شروع کرده بود به رقصيدن و ادا و اطوار درآوردن. بعد دويده بود طرف فريده خانم. زن دکتر مهران زود برگشته بود توي خانه و در را پشت سرش بسته بود. به همين خاطر پيري او را به ياد آدمهاي ماقبل تاريخ میانداخت. وقتي گندکاري پيري در محله پيچيد، دکتر مهران گفت: «بايد از اينجا برويم.»
حالا سالهاست که چراغ خانهي دکتر مهران خاموش است. پيري هم غيبش زده. خبري از گربهها هم نيست. سگ محله پير شده و ديگر صدايش در نميآيد. همه رفتهاند و محله را سکوت پر کرده.
هر شب صداي نالهاي سکوت محله را ميشکند. اما از کسي خبري نيست. ديگر هيچ وقت پيري از پشت شمشادها بيرون نيامد. حتي صداي سوت شبگرد هم به گوش نميرسد. پيشترها صداي سرفه پيري نيمههاي شب خوابم را ميآشفت و من چقدر شب تا صبح با ترس و لرز، در خواب و بيداري ميگذراندم.
مادرم میگفت: «نترس، آن آقا سياهه الان خوابیده.»
اما من ميترسيدم. پيري خواب بود يا بيدار فرق نمیکرد. مثل شبحي بود که فکر و خيالش همه جا سر ميکشيد.
يک روز صبح لاشهی سگ محله پشت شمشادها پيدا شد. کنارش يک مشت کاغذ بهدردنخور بود. آقا سيد کاغذها را ريخت توي جوب و آب آنها را برد. ولي پيري هيچ وقت از ياد نرفت و هيچکس ندانست از کجا و برای چه آمده بود؟ و به کجا و برای چه رفته بود؟ فقط آقا سيد میدانست که هيچ وقت نگفت و صداي گريهي مرد جوانی که پير بود شبهاي محله را پر کرد.
برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید
یا به تلگرام زیر پیام بفرستید
