کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

نگران دندان هایم هستم

نگران دندان هایم هستم

آقای روشنک یکی دو ساعت زودتر از ساعت پنج عصر شال­ و­کلاه کرد و از خانه زد بیرون. بین راه عکسی از دندان­ هایش گرفت و سپس راهی مطب دکتر شد. عصر یک روز پائیزی بود و هوا کم ­کم سرد می ­شد و رو به تاریکی می ­رفت. سوار اتوبوس خط واحد شد. نگاهی به عکس انداخت. چیزی سر درنمی­ آورد؛ فقط می­ دانست دندان­ هایش درب­وداغان هستند؛ چند دندان مصنوعی، چند دندان روکش، چند دندان عصب­ کشی شده، چند دندان پرشده و چند دندان خراب. دندان عقل هم نداشت؛ هر چهارتا را کشیده بود. حالا پس از درگیری­ های این یکی دو سال گذشته، می­ خواست سروسامانی به آنها بدهد. از این­وآن پر س ­و­ جو کرده ­بود و یک دندانپزشک پیدا کرده بود و داشت می­ رفت پیش او. از پنجرة اتوبوس به چنارهای کنار خیابان خیره شد. برگ­­ها رنگ ­به ­رنگ شده بودند و با نرمه­ بادی از شاخه جدا شده، به زمین می ­ریختند.

وقتی به مطب دکتر رسید، هیچ بیماری نبود. به منشی گفت: «روشنک هستم؛ داریوش روشنک.»

منشی لبخند زد و نگاهی به سررسید پیش رویش انداخت. گفت: «بله، صبح زنگ زده بودید.» مکثی کرد. «از شانس شماست که امروز این­طور شد.»

آقای روشنک گفت: «مگر چطور شده؟»

منشی گفت: « امروز عصر قرار نبود دکتر بیاید؛ برای همین به کسی نوبت ندادیم.» و پرسید: «از دندان­ هایتان عکس گرفتید؟»

آقای روشنک گفت: «بله.» و پاکت را نشانش داد.

منشی با دست به درِ اتاقِ دکتر اشاره کرد و لبخندزنان به آقای روشنک گفت: «بفرمائید.»

آقای روشنک بلند شد و به اتاق دکتر رفت.

اتاق کوچک بود. دکتر مرد جوان و خوش­ چهره­ای بود که

این داستان را در نشریه برگ هنر شماره 24 بخوانید

برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط