نگران دندان هایم هستم
نگران دندان هایم هستم
آقای روشنک یکی دو ساعت زودتر از ساعت پنج عصر شالوکلاه کرد و از خانه زد بیرون. بین راه عکسی از دندانهایش گرفت و سپس راهی مطب دکتر شد. عصر یک روز پائیزی بود و هوا کمکم سرد میشد و رو به تاریکی میرفت. سوار اتوبوس خط واحد شد. نگاهی به عکس انداخت. چیزی سر درنمیآورد؛ فقط میدانست دندانهایش دربوداغان هستند؛ چند دندان مصنوعی، چند دندان روکش، چند دندان عصبکشی شده، چند دندان پرشده و چند دندان خراب. دندان عقل هم نداشت؛ هر چهارتا را کشیده بود. حالا پس از درگیریهای این یکی دو سال گذشته، میخواست سروسامانی به آنها بدهد. از اینوآن پرسوجو کرده بود و یک دندانپزشک پیدا کرده بود و داشت میرفت پیش او. از پنجرة اتوبوس به چنارهای کنار خیابان خیره شد. برگها رنگبهرنگ شده بودند و با نرمهبادی از شاخه جدا شده، به زمین میریختند.
وقتی به مطب دکتر رسید، هیچ بیماری نبود. به منشی گفت: «روشنک هستم؛ داریوش روشنک.»
منشی لبخند زد و نگاهی به سررسید پیش رویش انداخت. گفت: «بله، صبح زنگ زده بودید.» مکثی کرد. «از شانس شماست که امروز اینطور شد.»
آقای روشنک گفت: «مگر چطور شده؟»
منشی گفت: « امروز عصر قرار نبود دکتر بیاید؛ برای همین به کسی نوبت ندادیم.» و پرسید: «از دندانهایتان عکس گرفتید؟»
آقای روشنک گفت: «بله.» و پاکت را نشانش داد.
منشی با دست به درِ اتاقِ دکتر اشاره کرد و لبخندزنان به آقای روشنک گفت: «بفرمائید.»
آقای روشنک بلند شد و به اتاق دکتر رفت.
اتاق کوچک بود. دکتر مرد جوان و خوشچهرهای بود که
برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید