کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

مقاومت در برابر اقتدار

مقاومت در برابر اقتدار

مجتبی گلستانی

مقاومت در برابر اقتدار

درباره کتاب اگر جنگی هم نباشد

درود به همه‌ی دوستان

دوستان تک‌تک داستان‌ها را مرور کردند. و صحبت کردن درباره‌ی مجموعه‌ی داستان‌های کوتاه دشوار است، از این جهت که عمدتاً وقتی کسی می‌خواهد چیزی درباره ی یک مجموعه داستان بگوید، لحنش، لحن مرور کردن به خود می‌گیرد؛ چون پیدا کردن نقطه‌ یا نقاطی برای این‌که داستان‌ها به هم ربط داده شوند، کار دشواری است و البته کاری خطرناک. و گمان می‌کنم اگر ما بتوانیم در یک مجموعه‌ی داستان‌های کوتاه این نقطه را پیدا بکنیم، آن نقطه یا نقاط را باید راهی برای ورود به یک جهان تازه قلمداد کنیم. و البته من خیلی هم ابا دارم که بگویم جهان نویسنده، چون معتقدم که متن لزوماً جهان نویسنده نیست. دست‌کم از آن منظری که خواننده یا منتقد متنی را می‌خواند، دیگر با جهان نویسنده کار ندارد؛ این جهان، جهان متن است که به من داده شده و من آن را می‌خوانم. طبیعتاً آن چیزی هم که من می‌گویم، روایت شخصی من است و من ابا دارم بگویم که مثلاً فلان متن برای خواننده ملال‌آور است. کدام خواننده؟ یک خواننده‌ی کلی یا جنرال یا فقط من؟

این‌ها پرسش‌های مهمی است که وقتی یک اثر یا متن ادبی را می‌خوانیم، باید پیش‌تر به آن ها پاسخ دهیم؛ یعنی در واقع نظریه و پیش‌فرض‌های ما باید مشخص باشند، مثلاً گفتنِ این‌که متنی بازتاب‌دهنده‌ی واقعیت است یا واقعیت را بازنمایی می‌کند، به خودی خود چالش‌برانگیز است. واقعیت چیست؟ کدام واقعیت؟ بخش مهمی از تاریخ فلسفه‌ی معاصر و همچنین بخش مهمی از فلسفه‌ی هنر و نظریه‌ی ادبی همین مباحث است. این‌که بازنمایی چیست؟ آیا اساساً یک متن یا یک تابلوی نقاشی یا یک فیلم واقعیت را بازتولید می‌کند یا بازتاب می‌دهد یا بازنمایی می‌کند؛ یا نه، کاری غیر از این‌ها انجام می‌شود. می‌خواهم بگویم که همیشه باید در کاربرد برخی واژه‌ها دقت کرد. این‌ها را به‌عنوان مقدمه می‌گویم برای این‌که به نکته‌ای که پرسیده شد برسیم.

من قبلاً در جلسه‌ای درباره‌ی رئالیسم صحبت کردم و این‌که در دهه‌ی گذشته یک جریان ادبی در ایران پا گرفته بود که به شیوه‌ای ژورنالیستی به آن عنوان «کاروِری» داده بودند. و به هر حال، این جریان ادبی تحت تاثیر نئورئالیسم آمریکایی بود که اساساً یکی از برجسته‌ترین نویسنده‌هایش که در جهان هم شناخته شده است، ریموند کارور است. من در آن جلسه گفتم که به نظر من چند نفر بودند که در این جریان نویسنده‌های بسیار موفقی بودند: یکی، طبیعتاً همین امیررضا بیگدلی است که الان درباره‌ی کارش صحبت می‌کنیم و دیگری، امیرحسین خورشیدفر با مجموعه‌ی داستان «زندگی مطابق خواسته‌ی تو پیش می‌رود».

وقتی به من خبر داده شد که باید درباره این مجموعه داستان صحبت بکنم، پرسشم این بود که من در مورد مجموعه‌ای که گرایش و نگرشش به جهان رئالیستی است،چه می‌توانم بگویم. و خب، از آن زاویه و آن منظری که من حرف می‌زنم، نسبت به چیزی که رئالیسم نام دارد، چندان خوش‌بینی در کار نیست، هم به لحاظ فلسفی و هم به لحاظ سیاسی و اجتماعی.

داستان‌ها از نظر من داستان‌های خوبی است و نمی‌خواهم درباره‌ی آن‌ها بحث تکنیکی کنم، که من اصولاً به بحث‌های تکنیکی صرف می‌گویم «ملانقطی». نه به این‌گونه بحث‌ها علاقه‌مندم و نه تخصصم این است. بگذارید اول از تجربه‌ی خواندنم بگویم. هنگام خواندن داستان اول به رغم شروع خوب آن، همچنان احساس می‌کردم که در یک فضای رئالیستی و نئورئالیستی تنفس می‌کنم. داستان برایم جذاب بود، به ویژه‌ پیشرفت پیرنگ آن، اما به نقطه‌ای رسیدم که به نظر من کلیدی بود برای ورود به جهان متن؛ لحظه‌ای که راوی به دوستش گفت که لیدا همیشه احساس می‌کند یکی دنبال اوست و همیشه می‌ترسد. در زندگی لیدا اتفاق‌هایی افتاده که این وحشت همیشه قرین و همراه اوست. سعی کردم در ادامه‌ی این داستان و هنگام خواندن باقی داستان‌ها دنبال این باشم که آیا وحشت لیدا و ترسی که همیشه دنبال اوست، در جاهای دیگر هم هست یا نه. در خودِ داستان «اگر جنگی هم نباشد» و در داستان‌های دیگر چیزی وجود داشت که من می‌خواهم اسمش را بگذارم «اقتدار». همه‌ی شخصیت‌های داستان‌ها اقتداری را بالای سر خودشان حس می‌کنند. منشاء این اقتدار کجاست؟ این مهم‌ترین نکته و به نظر من مهم‌ترین پرسش است. باز گمان می‌کنم که اگر قرار باشد که یک داستان چیزی به مخاطبش بگوید یا پیامی داشته باشد یا به تعبیر درست و بسیار زیبایی که در همین جلسه به کار رفت «افشاگری» کند، باید به جای پاسخ، طرح پرسش کند. و به نظر من، در این داستان‌ها آن پرسش، آن تلنگر، ایجاد می‌شود. حالا می‌خواهم منظورم را از اقتدار در این داستان‌ها توضیح دهم.

در داستان اول، اقتدار خودش را در وحشت لیدا نشان می‌دهد، وحشت از این‌که کسی دنبال اوست. در داستان «اگر جنگی هم نباشد» که مشخصاً منطق سربازخانه منطق اقتدار است، منطق آماده‌باش. در داستان «همسایه واحد چهار» کسی خطرناک است و شارژ ساختمانش را نمی‌دهد. در داستان «می خواهید چیزی به من بگوید» کسی به صورت تدریجی بر فضایی همگانی مسلط می‌شود. به گمان من، آن چیزی که داستان‌ها را به هم گره می‌زند، نوعی اقتدار یا سلطه است، یک جور چیرگی که از جایی که از اراده و توان ما خارج است، بر ما غلبه پیدا کرده است. می‌توان بسیار ساده به زبان اگزیستانسیالیست‌ها شعار داد که «وحشت انسان مدرن»، «تنهایی انسان مدرن» و از آن چیزهایی که دیگر امروز لحنی بسیار ژورنالیستی پیدا کرده است؛ اما گمان می‌کنم که این وحشت برآمده از وجود سلطه و اقتدار چیزی فراتر از این‌هاست، چون اگزیستانسیالیست‌ها هم وقتی صحبت از همین وحشت و تنهایی مدرن می‌کنند، در نهایت چیزی به اسم اراده و آزادی و اختیار انسانی وجود دارد که با کمک آن می‌توان جهان را تغییر داد. و در واقع وقتی که سارتر می‌گوید اگزیستانیسالیسم نوعی اصالت بشر است، یعنی انسان آن قابلیت را دارد که در جهان دستکاری کند، یعنی این قابلیت را دارد که بتواند به هرگونه سلطه‌ای چیره شود؛ یعنی انسان مرکز است، اما من فکر می‌کنم که اتفاق خوبی که در این داستان‌ها افتاده و پرسشی را برای من ایجاد کرده است، به این‌جا رهنمون می‌شود که انسان مرکز نیست: انسان توهم آگاهی دارد، توهم بهره‌مدی از اراده، توهم برخورداری از اختیار، توهم آزاد بودن، و همان چیزی که فیلسوف‌ها توهم سوژه بودن می‌نامند، سوژه یا فاعلی که در عالم دخل و تصف می‌کند و به همین دلیل متوهمانه گمان می‌کند که می‌تواند بر عالم سروری بیابد، اما باز نیروهای مهلک و وحشتناکی هستند که او نمی‌تواند بر آن‌ها چیره شود.

در مقابل، به نحوی متناقض، ما همه می‌دانیم که ما در نظام مطلقی از ضرورت‌ها زندگی می‌کنیم و شکستن این ضرورت‌هاست که بسیار اهمیت دارد و من گمان می‌کنم اگر یک داستان یک جمله و یک متن ساده، حتی یک متن ژورنالیستی بتواند فضای ضرورت، فضای بی‌اختیاری ما را برای ما ترسیم کند، این‌که ما نمی‌توانیم جهان را بی چون و چرا تغییر دهیم و جهان بسیار بر ما مسلط‌تر از آن است که ما گمان می‌کنیم، آن‌گاه پرسشی فلسفی را در مورد زیستن ما روبه‌روی ما قرار داده است: اکنون باید چه کار کرد. در داستانهای «اگر جنگی هم نباشد» عمدتا فضا این­گونه است که آدم‌ها این احساس چیره شدن را می‌فهمند. یعنی دریافته‌اند که تحت سلطه‌ای قرار دارند؛ گمان می‌کنند جای دیگری یا فضای دیگری وجود دارد که اگر ما در آن‌جا گام بگذاریم، محیط آزادی را حس خواهیم کرد، آن‌جا محیطی برای آرامش ماست، محیط اختیار ماست. اما در دو داستان آخر ماجرا بر عکس است و در آن جای دیگر هم فضای تعلیق و بی‌ارادگی و انتظار و بلاتکلیفی وجود دارد؛ مثل همان فضای داستان «آدامس» که دو نفر در حال قاچاق آدامس از بندرعباس به تهران بازمی‌گردند و داستان در جای خوبی تمام می‌شود، یعنی قبل از این‌که ما بدانیم که در ایست بازرسی چه اتفاقی برای آن دو می‌افتد. منطق محتوم زندگی آن دو نفر این است که باید گیر بیفتند، اما شاید اتفاق دیگری بیفتد، اما منطق اضطراب، و پرسش از این‌که چه خواهد شد و آن‌چه من فضای تعلیق نامیدم، بر پایان‌بندی داستان مسلط است، فضایی که انسان در آن هیچ اراده‌ای ندارد. ما وقتی که منتظریم که کسی به ما پاسخ بدهد، در عین بی‌ارادگی هستیم. مثلاً عاشقی که منتظر است که عاقبت معشوقش به او جوابی بدهد، دائم به تلفنش نگاه می‌کند، پیامک‌هایش را زیر و رو می‌کند، ایمیلش را چک می‌کند و امروز که برخلاف زمانه‌ی جوانی من وسائل ارتباطی گسترده‌تر هم شده است، عاشق بیچاره باید شبکه‌های اجتماعی از جمله فیس‌بوک و تلگرام را هم زیر نظر داشته باشد؛ اما پیامی نمی‌رسد و عاشق در فضای مطلق تعلیق می‌ماند. این فضای مطلق تعلیق فضای بی‌ارادگی است، فضایی است که او هیچ توانی ندارد تا بتواند چیزی را برای خود تغییر دهد. همین منطق در نامه های آخر کتاب وجود دارد. راوی در انگلستان مشغول خوشگذرانی است و از آزادی‌اش سخن می‌گوید، اما منطق زندگی‌اش همچنان منطق تعلیق است ـ یعنی او همچنان منتظر است که رنگ پاسپورتش عوض شود.

در داستان «دست و بالمان خالی­ست» سفر کردن به ترکیه، باز عین بی‌ارادگی است، برآمده از منطق سرمایه و منطق بازار است که اراده‌ی دو نفر را از آن‌ها گرفته است. مساله صرفاً این نیست که بالا رفتن قیمت دلار اراده و قدرت آن دو نفر را زیر سئوال برده است، بلکه منطق سرمایه است که در آن لحظه خود را به شکلی محتوم نشان می‌دهد: تو محکومی که ترکیه را ببینی، تو محکومی که مثل دیگران سفر کنی و مثل دیگران لذت ببری. این لذت بردن عین منطق سرمایه‌داری است و تو اصلاً راه گریزی نداری: اگر هم طبیعت و فرهنگ و فضایی که در آن زندگی می‌کنی، به تو اجازه نمی‌دهند که لذت ببری، ما کاری می‌کنیم که بر مبنای منطق سرمایه ‌داری تو لذت ببری. مهم‌ترین نکته که داستان بر آن دست گذاشته بود، قسطی بودن تفریح است. منطق سرمایه‌داری است که تو مجبوری لذت ببری و اگر پولش را نداری، می‌توانی به صورت قسطی، این نیاز را همچون یکی از نیازهای روزمره‌ات برآورده سازی. زمانی بود که آدم‌ها قسطی یخچال می‌خریدند، تلویزیون می‌خریدند، جهیزیه می‌خریدند؛ اما امروز زمانه‌ای است که همان آدم‌ها قسطی تفریح می‌کنند، قسطی می‌گردند، قسطی لذت می‌برند؛ یعنی لذت ما یک لذت معلق قسطی است که معلوم نیست فردا چنین لذتی در زندگی‌مان وجود دارد یا نه. بی‌ارادگی انسانی همین است. منطق محتوم زندگی در سرمایه‌داری همین است.

اکنون یک پرسش باقی می‌ماند: اگر فضا این‌چنین محتوم و تغییر ناپذیر است، پس چه باید کرد؟ چگونه باید نفس کشید؟ یک راه طبیعتاً همان راهی است که یونانیان باستان می‌گفتند. و این کلامی است از هزیود که سعادت چشم را نگشودن و فردا را ندیدن است! اما این منطق، منطقِ نبودن یا منطق تسلیم شدن است، نطق مرگ است، منطقی که باز هم تن دادن به محتومیت است؛ اما منطق دیگر نیز وجود دارد: مقاومت کردن. در این داستان‌ها فقط یک جا منطق مقاومت کردن وجود داشت و من به یاد صحنه‌ای از فیلمی انداخت که شاید سال‌ها به آن فکر می‌کردم و هنوز هم فکر می‌کنم. صحنه‌ی پنجر کردن موتور فردی که هم خطرناک به نظر می‌رسد و شارژ ساختمان را نمی‌دهد، درست مانند صحنه‌ای بود که در فیلم Anything Else ساخته‌ی وودی آلن دیده بودم. پیرمرد فیلم (وودی آلن) همراه با جوانی است که در طول داستان دایم از پیرمرد در مورد زندگی و عشق و رابطه نصیحت می‌شنود؛ در شلوغی خیابان‌های نیویورک عاقبت جای پارکی پیدا می‌کند، ناگهان ماشین دیگری به سرعت جای پارک را می‌گیرد. دو آدم تنومند و بدنساز از ماشین پیاده می‌شوند و پیرمرد و جوان اصلاً جرئت نمی‌کنند که از حق تقدم‌شان در پارک کردن حرف بزنند. پیرمرد و جوان از آن خیابان دور می‌شوند، اما به دوستش می‌گوید که در آن‌جا کاری دارد. بازمی‌گردند؛ و پیرمرد همه‌ی شیشه‌های ماشین آن دو مرد تنومند را می‌شکند. من تا مدت‌ها فکر می‌کردم که این کار یعنی چی؟ من اسم این کار را می‌گذارم مقاومت، آن هم هنگامی که با اقتدار یا زور مواجه می‌شویم، با قدرتی روبه‌رو می‌شویم که بالای سر ماست و اراده‌ی ما را می‌گیرد. تن ندادن به روایت‌های ایستایی که به نام واقعیت به ما تحمیل می‌شوند، عین مقاومت است. یعنی مادامی که توان مقاومت داریم، در برابر هر چیزی که به ما القاء می‌شود، ایستادگی کنیم و اتفاقاً به جایی برسیم که توان افشاگری پیدا می‌کنیم. افشاگری با ادبیات، افشاگری با نوشتن، با شعر و فلسفه. و البته ایستادگی با کمک هنر مراقبتِ خود در یک فرایند پایان‌ناپذیر.

وقتی مجموعه‌ی داستان‌های کوتاه «اگر جنگی هم نباشد» را می‌خواندم، بسیار خسته بودم، اما با تمام خستگی‌هایم گمان می‌کردم که خواندن داستان‌هایی با این ویژگی‌ها مرا به عنوان خواننده به لحظه‌ی آزادی‌ام نزدیک می‌کنند. وقتی که به جهان داستان گام نهادم و جهان داستان برایم از نو واقعیت منحصر به فرد دیگری را ساخت. الان نمی‌خواهم از این بحث کنم که واقعیت چیست یا واقعیت چگونه شکل می‌گیرد یا برساخته می‌شود؛ اما جهان متن و جهان داستان، با ترسیم کردن ضرورت‌ها روزنه‌ای را به سوی آزادی بر من می‌گشاید، به این معنی که امکاناتی را پیش روی من می‌گذارد که می‌توانم با آن‌ها فضای مطلق تعلیق و ضرورت‌ها را قدری به چالش بکشم. و ادبیات داستانی می‌تواند این کار را با ایجاد پرسش برای شخص من و البته برای شما انجام می‌دهد: چگونه می‌توان در مقابل اقتدارگرایی ایستاد؟ اقتدار در این‌جا لزوماً یک رئیس‌جمهور یا وزیر ظالم نیست، اقتدار یک نخست‌وزیر فاسد نیست. این‌ها هم بخشی از یک اقتدارگرایی‌اند. یا اقتدار یک سیستم نظامی نیست که مثلاً  باتوم دارد و توی سر مخالفانش می‌زند. البته این‌ها لایه‌های بیرونی یک‌جور خشونت عریانند. اما اقتدار و قدرت آن چیزی است که بر من حاکم شده است و اجازه نمی‌دهد که من شخصاً و مستقلاً بیرون از پیش‌فرض‌های آن فکر و زندگی کنم. این نوع اقتدارگرایی پنهان از آن خشونت‌های عریانی که نام بردم، خطرناک‌تر است. اقتدارگرایی سرمایه‌داری از این نوع است. شخصیت‌ها و فضاهایی که در این داستان‌ها ترسیم شده‌اند، به قول فیلسوفان، یک بعد استعلایی دارند، نه به این معنا که متعالی‌اند یا والاترند؛ بلکه داستان‌ها از شرایطی حرف می‌زنند که فضای تعلیق را ممکن ساخته است، از پیش‌فرض‌هایی که بی‌آن‌که بدانیم، به ما از جای دیگری القاء می‌شوند. پس باید دوباره تامل کنیم که لذت چیست؟ تفریح چیست؟ سرگرمی چیست؟ زیرا این‌ها را نمی‌توان و نباید تحت یک منطق قسطی سرمایه‌داری به دست آورد. پس باید پرسید که مقاومت چیست؟ چگونه می‌توانم خودم باشم؟ با طرح همین پرسش‌هاست که می‌توان راه‌هایی را پیدا کرد که در همین‌جا، در همین اکنون، از همین‌جایی که ایستاده‌ام، مسیر مرا به سوی آزادی و فردیت من هموار می‌کنند. و البته این جست‌وجو را نباید به مکان و زمان دیگری حواله کرد. مثلاً در داستان اول، پسر جوان و لیدا وقتی به هم می‌رسند، قرار می‌گذارند که به جای دیگری بروند، یه جایی که هیچ‌کس از گذشته‌ی آن‌ها خبر نداشته باشد؛ اما مهم‌ترین نکته این است که گذشته حتی اگر کسی از آن باخبر نباشد، همیشه با ماست. آن‌چه در داستان‌ها «افشاء» می‌شود، همین منطق فرار کردن است. منطق فرار کردن یعنی این‌که گمان کنیم در جای دیگری از عالم آزادی هست، در جای دیگری از عالم تغییر هست؛ حال آن‌که اگر قرار باشد تغییری رخ دهد، باید با مقاومت اتفاق بیفتد، چه در این‌جا و چه در هر جای دیگر جهان.

 

بخشی از سخنرانی مجتبی گلستانی در یک نشست خصوصی نقد و نظر درباره‌ی مجموعه‌داستان «اگر جنگی هم نباشد» نوشته‌ی امیررضا بیگدلی.

مطالب مرتبط