مردهای اینجا
مردهای اینجا
«دو»
«دَبِرنا»
قهوه¬چی دستمال را از دور مچ باز کرد و کنار سماور گذاشت. نگاهی به علی¬مراد انداخت و پیش مردی رفت که دبرنا شده¬ بود. شماره¬های کارت را نگاه کرد و گفت: «دُرُسته، دَبِرناست»
دورتادور قهوه¬خانه، پشت میزهای چوبی، مردهایی نشسته بودند که پیش روی هر کدامشان چند ردیف کارت بود. دود سیگار از لای انگشت¬های لرزان می¬چرخید و بالا می¬رفت. پهنای آبی رنگی از دود زیر سقف موج می¬زد و جفت چراغ زنبوری که روشن بود چهره¬های خستۀ مشتری¬های آخر شب را نشان می¬داد. روی زمینة تیره ¬رنگ کف قهوه¬خانه یک بخاری چوبی روشن بود که دورش چند مرد بر کُنده-های کوچک نشسته بودند و دستهایشان را رو به آتش گرم می¬کردند. مردی که دبرنا شده بود سر جا بلند شد و گفت: «شاغلام، یه سری چایی ردیف کن.»
قهوه¬چی چای را که پخش¬ کرد او را صدا زد. مرد چایش را داغ بالا انداخت و از بین میزها رد شد و پیشش آمد.
«این دست چه¬قدر جمع شده؟»
شاغلام پول¬ها را جدا کرد و گفت: «رشید، بگو خدا برکت.» و دستش را دراز کرد.
رشید پول¬ها را شمرد و گفت: «همین؟ پس اونها چی؟» و به دست قهوه¬چی اشاره کرد.
«چای، علی¬مراد.»
«علی¬مراد! مگه چه خبره؟ چه پولی؟»
«خب کارت¬ها.»
رشید پول¬ها را در جیب گذاشت و سیگاری گیراند.
برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید
برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید