خانه دارد می سوزد
خانه دارد می سوزد
مادرزنم با من هيچ خوب نيست؛ او با من چپ افتاده است. نميتواند بپذیرد دخترش از من بچهدار میشود. نه تنها از پذیرفتن هر آنچه به من ربط دارد سر بازمیزند، بلکه میکوشد تمام کارهای من هیچ و پوچ به حساب بیاید. از طرفي ميگويد: «تا بچه نيايد و روي اين تخت دراز نكشد و ونگ ونگ نكند، نمیتوان باور كرد که قرار است بچهاي به دنيا بيايد.» و از طرفي، آرزو ميكند بچه نيايد، روي تخت دراز نكشد و ونگ ونگ نكند؛ یعنی «نباید به دنیا بیاید». خيلي دلش ميخواهد يك جايي؛ بين راه – نميدانم كجا- گموگور شود. و براي اينكه، این یکی هم گموگور شود به هر كاري دست ميزند؛ هر کاری.
مادرزنم نهتنها آدم يكدندهاي نیست، بلکه زن حرفشنویی هم هست. اما با من بد است. «بد» که خیلی خوب است؛ من را هيچ آدم حساب نميكند. میگوید: «پشتكوهي.» با این نام صدایم میزند. جوابش را که نمیدهم بدتر میکند. كمكم عصبي ميشود تا اين كه شروع ميكند به فحش دادن. با صداي بلند فحش ميدهد و چنان چرندوپرند سرهم میکند که اگر کسی بشنود باورش میشود که من دخترشان را بدبخت کردهام. دروغ است، دروغ. ميدانم براي چه میسوزد.
برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید