کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

بعد از ظهر یک روز برفی

بعد از ظهر یک روز برفی

در اتاق بسته بود و چراغ خاموش. نور کمرنگی از پشت پنجره روی فرش پهن می شد. پرده با میخ، از سمتی آویزان بود و هوا رو به تاریکی می رفت. برف می بارید و او نمی دانست از کِی قدم زدن را شروع کرده است. یک ساعت؟ دو ساعت؟ یک روز؟ دو روز؟ یا از خیلی وقت ها پیش. یا از زمانی که دیگر مجبور شده بود درِ کافه را ببندد؟ یعنی بسته بودند. گویی از آن وقت بود که فقط یک ریز چشم می دوخت به گل بوته های فرش زه واردررفتة زیر پایش، دست هایش را پشت کمر چفت می کرد و شروع می کرد به زمزمه کردن و راه رفتن. پی در پی و بی هدف توی اتاق قدم می زد. از گوشه ای به گوشه ای دیگر، از دیواری به دیواری دیگر.
گاهی دست به سینه، پشت پنجره می ایستاد و به محدودة شهر، یا به تَک راه باریکی که به خانه اش می رسید نگاه می انداخت. دیوارهای آجری دو باغ متروک، راهی می ساختند که انتهایش به کافه ای می رسید که حالا سال هاست، تعطیل شده است. آن روزها که صدای ساز و آواز از باغ ها می آمد، همیشه این کوچه پر بود از آدم هایی که سری به کافة او می زدند. حالا کوچه سوت و کور بود و باغ ها مخروبه و تار عنکبوت از در و دیوار و نرده های مغازه بالا رفته بود. اتاقش طبقۀ بالا بود و به راحتی می توانست کوچه را نگاه کند که با برف پوشیده بود. دوباره برگشت. شروع کرد به گام برداشتن. از این سر به آن سر. گویی سربه سر خودش می گذاشت. جلو آینه ایستاد و خودش را نگاه کرد. چشم هایش که زیرشان کبود بود در گودی فرورفته بودند. لرزش پلک هایش را سال ها بود که می دید و روی سفیدی رنگ ورو رفتۀ چشم هایش چیزی به مانند دیدار دوستی، لحظه به لحظه رنگ می باخت.

برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط