بعد از ظهر یک روز برفی
بعد از ظهر یک روز برفی در اتاق بسته بود و چراغ خاموش. نور کمرنگی از پشت پنجره روی فرش پهن می شد. پرده با میخ، از سمتی آویزان بود و هوا رو به...
بعد از ظهر یک روز برفی در اتاق بسته بود و چراغ خاموش. نور کمرنگی از پشت پنجره روی فرش پهن می شد. پرده با میخ، از سمتی آویزان بود و هوا رو به...
باتلاق وقتی به¬خود آمد که پای چپش تا مچ فرورفته بود. زیاد اهمیت نداد. فکر می¬کرد چیز مهمی نیست. از پای دیگرش کمک گرفت تا شاید خود را بیرون بکشد. ولی پای راستش هم...
مردهای اینجا «دو» «دَبِرنا» قهوه چی دستمال را از دور مچ باز کرد و کنار سماور گذاشت. نگاهی به علی مراد انداخت و پیش مردی رفت که دبرنا شده بود. شماره های کارت را...
زیباشهــر پیرمرد لبخند بر لب داشت و به زوج جوانی نگاه می کرد که روبه رویش نشسته بودند. بالا از ابرها خبری نبود و چندی از بند آمدن باران می گذشت. آفتاب سرد پاییز،...