کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

دسته: چند عکس کنار اسکله

چند عکس کنار اسکله

چند عکس کنار اسکله

چند عکس کنار اسکله کمي از ظهر گذشته بود که رسيديم. رضا راهش را کج کرد تا برود. گفتم: «کجا؟» گفت: «اگر نديدمت، خداحافظ.» «کي بر مي‌گردي؟» «هيچ ‌وقت.» «پس دانشگاه چي؟» «دانشگاه بی‌دانشگاه.»...

بعد از ظهر یک روز برفی

بعد از ظهر یک روز برفی

بعد از ظهر یک روز برفی در اتاق بسته بود و چراغ خاموش. پرده کنار بود و نور کم‌رنگي از پشت پنجره پیدا بود. هوا رو به تاريکي می‌رفت. برف می‌باريد و او نمی‌دانست...

باتلاق

باتلاق

باتلاق وقتي به ‌خود آمد که پاي چپش تا مچ فرو رفته بود. زياد اهميت نداد. فکر نمی‌کرد چيز مهمي باشد. از پاي ديگرش کمک گرفت تا خودش را بيرون بکشد. ولي پاي راستش...

مردهای اینجا

مردهای اینجا

مردهای اینجا «دو» «دَبِرنا» قهوه‌‌چي دستمال را از دور مچ باز کرد و کنار سماور گذاشت. نگاهي به علی‌مراد انداخت و پيش مردي رفت که دبرنا شده بود. شماره‌هاي کارت را نگاه کرد و...

زیباشهــر

زیباشهــر

زیباشهــر پيرمرد لبخند بر لب داشت و به زوج جواني که روبه‌رويش نشسته بودند نگاه می‌کرد. باران بند آمده بود و در آسمان خبری از ابرها نبود. آفتاب پاييزی، نرم و لطيف مي‌تابيد و...