آدامس
آدامس نزدیک ظهر بود که رسیدیم اصفهان. اتوبوس گوشۀ میدانی نگه داشت تا مسافرها پیاده شوند؛ کمی بعد راه افتاد؛ چند خیابان دیگر را پشت سر گذاشت و به گاراژ رسید؛ دورتادور گاراژ را...

آدامس نزدیک ظهر بود که رسیدیم اصفهان. اتوبوس گوشۀ میدانی نگه داشت تا مسافرها پیاده شوند؛ کمی بعد راه افتاد؛ چند خیابان دیگر را پشت سر گذاشت و به گاراژ رسید؛ دورتادور گاراژ را...
اگر جنگی هم نباشد … شما ای سربازان، بدانید اینکه میگویند کشور امن و امان است و جهان در صلح و آرامش به سر میبرد دروغ است. این را آنهایی میگویند که دشمن شما...
من و دوستم با لیدا دوستم میگوید: «نه.» و نی را به لب میگیرد. لیدا شانه بالا میاندازد. میگوید: «نمیفهمی چی میگم.» سربرمیگردانم و نگاهش میكنم. دوستم دود را بیرون میدهد. «به هر حال.»...
نگران دندان هایم هستم آقای روشنک یکی دو ساعت زودتر از ساعت پنج عصر شال وکلاه کرد و از خانه زد بیرون. بین راه عکسی از دندان هایش گرفت و سپس راهی مطب دکتر...
شاید اینطور بهتر باشد آتوسا تا چشم هایش را باز می کند، می گوید: «تمام رؤیاهام دود شد و به هوا رفت.» من روی تخت، کنارش، می نشینم و با لبخند به او می...
وقتی برفها آب میشود من و افسانه، عصر جمعه از تهران راه افتادیم سمت کرج تا مادرم را برای شب به خانة خودمان بیاوریم. فردای آن روز ساعت یازده صبح وقت دکتر داشتیم و...