ورود سگ به پارک ممنوع
ورود سگ به پارک ممنوع
شکوفه زیر دوش نرفته، در حمام را باز می کند و صدایم می زند.
از همانجایی که هستم با صدای بلند می گویم: «آمدم.» و راه می افتم به طرف حمام. وقتی نگاهش از لای در به نگاهم می افتد می گوید: «فشار آب کمه.»
می گویم: «خوب، امسال کمآبی داریم.»
می گوید: «نخیر. امسال از هر سالی بیشتر بارون باریده.»
شانه بالا می اندازم و نگاهش می کنم.
می گوید: «باز این همسایه شیر آب رو باز گذاشته.» و با سر به سمت خانۀ همان همسایه اشاره میکند. سرم را که از لای در تو می برم، چشمم به پنجرۀ نیمه باز حمام می افتد. انگشت روی لب می گذارم.
با صدای بلند می گوید: «انگار نه انگار تو این ساختمون آدم دیگه ای هم هست. از صبح تا شب شیر آب رو باز میذارن.»
یکی دوبار سرم را تکان می دهم و از او می خواهم که آرام باشد. او هم یکی دو بار شیر را باز و بسته می کند و از من میخواهد تا با چشم های خودم ببینم که آب قطرهقطره می آید.»
می گویم: «تشت رو بذار زیرش تا پر بشه.»
می گوید: «برو بگو آب رو ببندن.»
در حمام را میبندم و به آشپزخانه می روم. شیر ظرفشویی را باز میکنم. آبی در کار نیست. همیشه همینطور است. وقتی در دورۀ کم آبی، طبقۀ سوم یک ساختمان کهنه ساز زندگی کنی، همین هم زیاد است. اما شکوفه در جواب این حرف من می گوید که همسایه ها شعور ندارند، و وقتی در حمام گیر بیفتد از من می خواهد درِ واحدها را یکی یکی بزنم و بخواهم برای ده دقیقه شیر آب را ببندند.
از آشپزخانه به دستشویی میروم و شیر مخفی را باز میکنم. از پشت در حمام می پرسم: «آب سرد چطوره؟»
بعد از چند لحظه می گوید: «آب سرد خوبه. یه فکری برای آب گرم بکن.»
برای آب گرم باید
متن کامل این داستان را می توانید در نشریه برگ هنر شماره 17 بخوانید
برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید