همسایه واحد چهار
همسایه واحد چهار
نیمه شب بود كه صدا آمد؛ بلند شد و از چشمی در بیرون را نگاه كرد. چراغ پاگرد روبهرو روشن شده بود و همسایه واحد چهار داشت به آرامی كلید را در قفل در میچرخاند. منتظر همین لحظه بود. یکباره در را باز كرد و بیرون آمد. همسایه واحد چهار سربرگرداند و وقتی چشمش به او افتاد، دست از باز كردن در برداشت و با همان حالت همیشگی به او خیره شد. او هم وانمود كرد بیآنكه بداند همسایه واحد چهار در پاگرد ایستاده است، در را باز كرده و بیرون آمده. به او كه رسید، ایستاد و به آرامی سلام داد.
همسایه واحد چهار گفت: «کجا این وقت شب؟»
او گفت: «نیستید؟»
«میبیند كه! هر شب همین است.»
سر تكان داد.
همسایه واحد چهار باز گفت: «روزگار نامناسبی شده.»
او لبخند زد و دوباره سر تكان داد.
«هر چه میدویم باز عقب هستیم.» این را همسایه واحد چهار در حالی گفت که چشم در چشم او، کمی کنار کشیده بود تا او بتواند راهش را پیش بگیرد و برود. اما او همانجا ایستاد.
گفت: «با من كاری ندارید؟»
همسایه واحد چهار دست روی سینه گذاشت. گفت: «خواهش میكنم.» باز كمی كنارتر كشید.
او همانجا ایستاده بود. گفت: «نمیخواهید چیزی به من بگویید؟»
همسایه واحد چهار گفت: «خواهش میكنم.»
ساعت از دوی نیمه شب گذشته بود. به چشمهای همسایه واحد چهار نگاه كرد. شش ماه بود که او همین رفتار را داشت.
گفت: «قرار بود سر ماهِ پیش پرداخت كنید.»
همسایه واحد چهار گفت: «روی چشم.»
برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید