سراب
سراب
پنکهي سقفي مگسوار ميچرخيد و هواي اتاق خنک بود.
شهريور، نيمههاي شب، هوا سرد میشد. با اين حال پنکه يکسره کار میکرد و اتاق آنقدر خنک میشد که هيچ دلم نمیخواست از زير پتو بيرون بيايم و خاموشش کنم. پنکه شب و روز، يکسره کار میکرد و سايهي پرههايش جايجاي اتاق میافتاد. از اولين روزي که به سراب آمدم روشن نبود.
نزديک سه ماه بود که براي خاکشناسي راهي غرب شده بودم. چند هفتهاي در زنجان، حاشيهي رودخانهی قزلاوزن بودم. بعد به صوفيانِ تبريز رفتم و دست آخر راهي سراب شدم. باید چند ايستگاه آبشويي داير میکردم و بعد از آنجا به اردبيل میرفتم تا قبل از سرما، کار آن ناحيه را هم تمام کنم. بعد ميتوانستم چند روزي به تهران بروم و استراحت کنم تا اوايل پاييز که هوا رو به خنکي میرفت، راهي جنوب شوم. در تمام اين مدت تنها بودم. در هر شهر چند کارگر رومزد بومي اجير میکردم. صبحها راهي صحرا میشديم و عصر برمیگشتيم. شبها در خوابگاه تا صبح بهتنهايي سر میکردم.
نزديک شش سال میشد که کارم اين بود. به اين تنهايي عادت کرده بودم. از همان روز اول استخدام، مدير عامل شرکت گفته بود که براي مأموريتهاي شرکت يک مهندس مجرد میخواهند که تا ده سال آینده قصد ازدواج نداشته باشد. من قبول کردم. در طول اين مدت شهرهاي زيادي رفتم و با آدمهای متفاوتی برخورد کرده بودم. شبها را با گوش دادن به راديو يا خواندن کتاب ميگذراندم. براي همين هميشه چند جلد کتاب و يک راديو جيبي همراه داشتم. جز اين دو، يک دلمشغولي ديگر هم داشتم. البته آن مخصوص اين شش سال نبود، بلکه تا جايي که به خاطر دارم از دوران نوجواني، آن، دلمشغولي من بود.
هر شب پيش از اینکه خواب به سراغم بيايد، به اتاقم میرفتم و چراغ را خاموش میکردم و پردهها را کنار میزدم تا اتاق از نور بیرون روشن شود. بعد روي تخت دراز ميکشيدم و به فکر فرو میرفتم. بهخصوص اگر در طول روز اتفاق خاصي برايم پيش میآمد؛ شب به آن فکر میکردم و جنبههاي مختلف آن را بررسي میکردم و اگر روز عادي بود و بدون حادثه، شب به آرزوها و روياهايي که در سر داشتم، ميپرداختم.
اولين باري که اين کار را انجام دادم به گذشتهاي دور مربوط ميشد؛ به دوران مدرسه. آن روز پدر و مادرم با هم جروبحث میکردند. پدرم رو به من کرد و با خشم گفت: «برو به اتاقت.» من راهي اتاقم شدم و در را پشت سرم بستم و گوشهي اتاق، زانو بغل گرفتم و به صداهاي محو پدر و مادرم که از سرسرا به گوش میرسید دقت کردم.
پدر میگفت: «اشتباه کردم خانم، اشتباه.»
مادرم در جوابش گفت: «من هم کم نکشيدم.»
باز صداي پدرم میآمد که: «بايد تمامش کنيم، همين.»
آن شب قبل از اینکه بخوابم به دعواي آن دو فکر کردم. بعد آن را طوري که دوست داشتم به صلح و آشتي تبديل کردم و سپس چهرههاي آنها را خندان در نظر آوردم تا اینکه خوابم برد.
روز بعد، از اين کار خوشحال بودم. از اینکه توانسته بودم آن اتفاق را در ذهن خود بازسازي کنم لذت بردم. اين شد که از آن شب به بعد تن به اين کار دادم و برنامههاي گوناگوني را در شبهاي متوالي براي خود چیدم. وقتي پدر با دوستانش به شکار میرفت، من هم در آن شبها مشغول بازسازي تصاويري از شکار کردن میشدم. بزرگتر که شدم به چيزهاي ديگري انديشيدم؛ به اینکه در آينده چه خواهم کرد و چه شغلي خواهم داشت. هر شب به يک لباس در میآمدم و صاحب یک شغل میشدم. از معلمي گرفته تا پزشکي و خلباني، يکي را انتخاب میکردم و به آن ميپرداختم. در دوران دبيرستان به يکي از دخترهاي محل علاقه پيدا کردم. هر روز يکديگر را میدیديم، اما نميتوانستم سر صحبت را با او باز کنم. به اين دليل شبها به او فکر میکردم و همچنين به خودم که در کنار او بودم. پس از مدتي تصميم گرفتم که با او صحبت کنم و فکرهايم را عملي کنم. آن روز، روز بدي شد. اَلَمشنگهاي به پا کرد که تا يک ماه شبها به ترميم آن ميپرداختم. در دوران جنگ به صلح و آزادي فکر میکردم و خانههايي را بازسازی میکردم که از آنها صداي شادي به گوش میرسید. از آن روز که در اين شرکت کار را شروع کردم، این برنامه در ماموریتهایی که به اینجا و آنجا میرفتم ادامه پیدا کرد.
هميشه در سفر بودم و از این گوشه و آن گوشه خاک جمع میکردم و برای آزمايش میفرستادم تهران. در اين شبها به کارهاي روزانه فکر میکردم، به دشتهايي که در آنها ایستگاه آبشویی میزدم و به آيندهي سرسبز کشور. اما در اين اواخر اکثر شبها در فکر ازدواج و زندگي مشترک بودم.
در ابتدا مجبور بودم يک کار ثابت و پردرآمد پيدا کنم و خانهاي که شبها را با همسر آيندهام در آن سر کنم؛ بعد يکييکي لباس عروس تن دخترهايي که ميشناختم، میکردم. هر شب جشني به پا بود. جشن آنطور که باب ميل من بود برگزار میشد. بعد زندگي مشترکمان ساخته میشد. هر روز صبح کنار تخت مینشست و دست روي شانهام میگذاشت تا بيدار میشدم. لبخند میزد و خواب از سرم ميپريد. پس از صبحانه با يک بوسه خانه را ترک میکردم و هنگام بازگشت وقتي درِ خانه را باز میکردم، او روبهرويم ايستاده بود و گونههايش گل میانداخت. با هم خوش بودیم و روزهاي تعطيلمان را در طبيعت، زير سايه درختي در کنار رودخانه ميگذرانديم.
اينها برنامههايي بود که در طول شش سال ذهن مرا مشغول کرده بود. گاهي اوقات به اين فکر میکردم که اگر ازدواج کرده بودم، چطور تعهد دهساله را انجام میدادم و يا اگر از کار دست ميکشيدم، اوضاع و احوالم چگونه بود؟ تمام شبهايي را که تنها بودم با اين فکر و خيالها صبح میکردم.
آن شب دهقان در کنارم بود. او هميشه عجله داشت تا نمونههاي خاک را به تهران برساند. بعدازظهر بود که رسيد. من را که ديد گفت: «مهندس نمونهها را تحويل بدهید، ميخواهم برگردم تهران.»
گفتم: «بايد صبر کني. فردا آخرين نمونه را ميآوريم.»
«مگر نباید کیسههای خاک را سريع ببرم.»
«خاک اینجا سفت است. آب بهسختي نفوذ میکند.»
«که چه؟»
«کار يک روز عقب افتاده.»
«پس چهکار کنم؟»
«برو گشتي توي شهر بزن.»
اين را که گفتم، چيزي نگفت؛ سر تکان داد و رفت. هر چند زياد راضي نبود، اما به روي خودش نياورد. نمیشد از چهرهاش چيزي فهميد. پنجاه سالي داشت. اهل جنوب بود و همان روزهاي اول جنگ خانوادهاش را از دست داده بود. بعد به تهران آمده و به عنوان راننده توي شرکت مشغول به کار شده بود. هميشه تنها بود. حتي تکعکسي هم از زن و بچهاش همراه نداشت. فقط از حرفهايش میشد فهميد که دخترش بزرگ بود و چشم و ابرو مشکي و پسرش تازه راهي خدمت شده بود. از زنش هيچ نمیگفت.
دم غروب بود که برگشت با هم شام خورديم و بعد به راديو گوش داديم. اولين شبي بود که کسي کنارم بود. هوا سرد بود و دلچسب و وزوز پنکه دهقان را آزار میداد. توي تشک که رفتيم بيتاب بود؛ تکان میخورد. من هم بيدار بودم. ما شب را تا دير وقت بيدار مانديم و حرف زديم. اول حرفي نبود. رو به سقف دراز کشيده بوديم و گهگاه سيگار دود میکرديم و سايههاي محو و لغزان روي ديوار بالا میرفت و صداي ماشينهايي که از کمربندي شهر ميگذشت، به گوش میرسید. دهقان پيشدستي کرد و گفت: «مهندس، بيداري؟»
«آره، تو چرا نخوابيدي؟»
«پنکه، صداي پنکه.»
«ميخواهي خاموشش کنم؟»
«نه، صدایش برام آشناست.»
«چطور؟»
«توي جنوب اکثر مردم از اينها دارند؛ ما هم داشتيم. هميشه زيرش میخوابیديم. ياد روزهاي گرم جنوب افتادم.»
«جنگ همه چيز را به هم زد.»
«آن شب رفته بودم شهر ديگري. وقتي برگشتم هيچي نبود.»
«درست.»
«همهشان مرده بودند.»
«از آن وقت خيلي گذشته.»
دهقان نفس عميق و پرصدايي کشيد. «تو خيالت راحت است.»
«چه بگویم!»
«هر جا خوابت آمد میخوابی، اما من نه؛ البته وزوز پنکه هم هست.»
جملهي آخر را به شوخي گفت.
گفتم: «خاموشش کنم؟»
گفت: «نه دوست دارم بچرخد و نگاهش کنم.»
سايهي پنکه روي سقف اتاق محو بود؛ انگار چيزي روي سقف موج میزد.
گفتم: «من به صداش عادت کردم.»
گفت: «مثل گريهي بچه است.»
چيزي براي گفتن نداشتم. دست دراز کردم و از پاکت يک سيگار برداشتم.
دهقان گفت: «مهندس، تو ميگویي اوضاع درست میشود؟»
سيگار را که روشن کردم به شوخي گفتم: «من فقط يک خاکشناسم، همين.»
ديگر چيزي نگفت. سيگاري روشن کرد و به سقف خيره شد. هوا سرد بود. زير پتو گلوله شده بود و من صداي گل آتش سيگارش را بين وزوز پنکه ميشنيدم. نيمرخش از نور چراغ خيابان روشن بود. نميدانم به سقف نگاه میکرد يا به سرخي سر سيگار يا به سايههاي محو و لرزان روي ديوار. شايد هم چيزهايي میدید که من هيچ وقت نديده بودم. تا وقتي سيگارش تمام شد حرفي نزد؛ بعد شروع کرد به گفتن.
«مهندس، چرا ازدواج نمیکني؟»
«نميدانم، همينطوري.»
«هيچ کاري نکردي؟»
«نه، به هيچ وجه.»
سرش را که به سمت من برگرداند، چينهاي پيشانياش در روشني معلوم شد.
گفت: «تا به حال کسي را دوست نداشتي؟»
«چرا.»
«پس چرا کاري نکردي؟»
«در فکرش هستم.»
«نبايد زياد فکر کني، دست به کار شو.»
«بله، بايد کاري کنم.»
«بايد يکي را پيدا کني و کار را تمام کني. اشتباه نکن، جواني. يک دفعه به خودت ميآیی و میبیني تمام عمرت را لابهلاي کيسههاي خاک، از اين شهر به آن شهر گذراندي؛ بعد پيشيمان ميشوي.»
«چه بگویم!»
«همين فردا بيا تهران و کار را تمام کن. اين همه دختر توی شرکت هست.»
دستش را گذاشت زير سرش و به من نگاه کرد تا جوابش را بدهم.
گفت: «چهکار میکني؟ ميآیی تهران؟»
«نميتوانم. بايد بروم اردبيل.»
«پس آيندهات چه؟»
گفتم: «نميدانم.»
اين را که گفتم ساکت شدم و به آيندهام فکر کردم؛ مثل تمام شبهايي که به آن فکر میکردم. همينطور تصويرهايي توي ذهنم میآمد و میرفت که صداي کبريت کشيدن دهقان را شنيدم. رو برگرداندم. دستهاش را پشت سر چفت کرده و سيگار را با لبش نگه داشته بود. به سقف نگاه میکرد و از سيگارش کام ميگرفت. صحبتي نبود. فقط صداي دور و محو ماشينها با صداي مبهم شب بههمراه وزوز پنکه به گوش میرسید و سايههاي متحرک روي ديوار بالا میرفت. سيگار دود میشد و خاکش يکدست بر جا ميماند تا اینکه به ته رسيد و دهقان توي جاسيگاري خاموشش کرد.
گفت: «چرا ساکتي؟»
گفتم: «چه بگویم؟»
گفت: «تعريف کن.»
کمي مکث کردم. بعد شروع کردم به گفتن. آرزوهايي را که در سر داشتم يکييکي تعريف کردم؛ از اولين تا آخرين. بعد گفتم آدمها چهطور تغيير میکنند و نميشود از درونشان سر درآورد و به خاطر همين دوست دارم يک خاکشناس باشم نه يک آدم معمولي، چون از خاک هستيم و عاقبت خاک خواهيم شد و بهراحتي ميتوانم نمونههاي آن را آزمايش کنم و از درونشان باخبر شوم و بهخاطر همين چهقدر با دشت و صحرا و خاک مأنوس هستم و هيچ چيز را در دنيا مثل آن نميشناسم و نميتوانم هم بشناسم.
هي گفتم و گفتم و دهقان لام تا کام حرف نزد. نمیدانستم بيدار بود يا خواب و به چه گوش میداد؛ به حرفهاي من يا به وزوز پنکه در آن نيمهشب سرد، يا چيزهايي را میشنيد که من تا به حال نشنيده بودم.
تاريکروشن اول صبح بود که آخرين سيگار را هم روشن کردم. دهقان خواب بود. لباس کار پوشيدم و از خانه رفتم بيرون. اکثر مردم خواب بودند که درِ خانهي کارگرها را يکييکي زدم. سه نفر بودند. راهي صحرا شديم. طولي نکشيد که آخرين نمونهها را هم برداشتيم و ايستگاه را جمع کرديم. هوا خنک بود و آفتاب مايل ميتابيد. شهر را بيشتر سايه گرفته بود که برگشتيم. دهقان داشت صبحانه آماده میکرد که وارد اتاق شدم. گفت: «تمام شد؟»
گفتم: «آره، کارگرها دارند خاکها را جابهجا میکنند.»
صبحانه که میخورديم، گفت: «تمام بدنم درد میکند؛ تقصير پنکه است.»
چيزي نگفتم.
گفت: «چهکار میکني؟»
«ميروم اردبيل.»
«پيامي نداري؟»
«نه.»
دهقان قبل از ظهر حرکت کرد. به کارگرها گفتم وسايل را داخل ماشين جا بدهند و تا کارها انجام شود زير پنکه دراز کشيدم و به وزوزش گوش دادم. تا قبل از حرکت فرصت زيادي براي فکر کردن داشتم.
برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید
یا به تلگرام زیر پیام بفرستید

۱ دیدگاه
[…] سراب […]