ابرهای کوچک
ابرهای کوچک
همین طور به آسمان نگاه می کردیم و چشم می گرداندیم تا باز یکی دیگر پیدا شود. بهاری بود که تهران را بسته بودند به موشک. همه ریخته بودند کرج. در کوچه بازی می کردیم؛ از سر و کول هم بالا می رفتیم. یکی می زد زیر توپ و دیگران هورا کشان می دویدند. اگر گل می شد، صدامان کوچه را می گرفت. اما دلمان گیر چیز دیگری بود؛ چیزی در آسمان که لابه لای همین دویدن ها و خندیدن ها، یک آن به چشم یکی مان می آمد. همان یک نفر داد می زد. به او نگاه می کردیم و رد نگاهش را پی می گرفتیم تا سینة آسمان. همان جا بود؛ همچون تکه ای ابر کوچک. نگاهمان به آسمان بود و خنده کنان، با صدای بلند می شمردیم؛ یک، دو، سه، چهار،…، …، بیست، سی، چهل،…،…، ذوق می کردیم. به چهل و چهار، چهل و پنج که می رسیدیم زیر پایمان می لرزید. جیغ می زدیم و فریاد می کشیدیم. بعد به هم نگاه می کردیم و دوباره شروع می کردیم به بالا رفتن از سر و کول هم. باز یکی می زد زیر توپ و دیگران دنبالش می دویدند و همین طور که سرمان به بازی گرم بود، چشم می چرخاندیم تا در آسمان چیزی پیدا کنیم؛ چیزی که دلمان گیرش بود و زیر پایمان را می لرزاند.
برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید