پشت شمشادها
پشت شمشادها
هر روز صبح کلة سحر، خاموش و بیصدا از پشت شمشادهای بلوار بیرون می آمد. گربه ها به تکاپو می افتادند و سگ محله خمیازهای می کشید. آن وقت صدای آخرین سوت شبگرد محله حصار شب را می شکست. بلند می شد. نگاهی به دورتادور خود می انداخت. بعد در کوچه سرازیر می شد سمت نانوایی. همیشه اولین کسی که او را میدید مش سیفالله، شبگرد محله، بود که آن وقت کارش تمام شده بود و راهی خانه بود. او را که می دید، چوب دستش را بلند می کرد و می گفت: «سلام. چطوری پیری؟»
پیری راه خودش را می رفت. بدون اینکه نگاهی کند یا حرفی بزند. هیچ حرف نمی زد. آرام بود و بی آزار. یک روز بی سروصدا پیدایش شده بود و یک روز هم بی خبر غیبش زد. کسی از او چیزی نشنیده بود؛ نه حرفی؛ نه عبارتی و نه حتی کلمۀ سادهای. فقط یک بار چیزی گفته بود؛ آن هم انگار زمزم های بود که سریع فرونشست و ناپیدا شد.
برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید
برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید