همسر سوم
همسر سوم
همسر سوم پدربزرگم داستان خاصی دارد. او زینت خانم امیرافشار دختر عمو و زن عقدی جهانشاهخان امیرافشار بود که از دست شوهر خودش به تنگ آمده بود و برای رهایی از دستان او به پدربزرگنم روی آورده و از و طلب کمک کرده بود.
پدربزرگم میگوید: «جهانشاهخان دخترعمویی داشت نام زینت که در این سالها با او ازدواج کرده بود. زینت، زن با دانشی بود که از قریحهی شاعری بسیار خوبی هم برخوردار بود. اما، این زناشویی دوام چندانی نمیآورد و این بانوی فرهیخته از وی جدا میشود. با توجه به موقعیت جهانشاهخان درآن برههی زمانی، اگر زنی از وی جدا میشد، دیگر کسی نمیتوانست با او وصلت کند چرا که زناشویی کردن با او به منزلهی خودکشی بود و بدون تردید از گزند امیرافشار در امان نمیماند. بههرحال، ایشان چندین ماه پس از این جدایی، نوشتهای با این مضمون برای من فرستاد: «از آنجایی که از عداوت و دشمنی شما با جهانشاهخان آگاهی دارم و به جوانمردی و آزادگیتان نیز ایمان دارم، ندیده مهرتان در دل من جای گرفته، لذا قصد دارم به عنوان همسر در کنار شما زندگی کنم و هیچ چیزی هم از شما نمیخواهم، اگر از جهانشاهخان نمیترسید که البته میدانم چنین است، یک شب با اسب یدک بیایید و مرا با خود ببرید تا در نزد روحانی که خودتان برمیگزینید زناشویی کنیم. من آمادهام در کنار همسر پیشین شما، در همان روستا و همان منزل زندگی کنم.»
پدربزرگم پرسشهایی از آورندهی آن پاکت دربارهی متن کرد تا از درستی موضوع و استواری این کدبانو بیگمان و آسوده خاطر شود و پس از اطمینان از حقیقت ماجرا اعلام آمادگی خویش را نوشته و به وی فرستاد و شبی را مشخص کرد که به همراه دو تن تفنگدار و دو اسب یدک به روستای محل اقامت او برود و ایشان را که از قضا در سوارکاری هم ماهر بودند با خود بیاورد. طبق قرار، در شب موعود به آنجا رفت و پس از آمدن ایشان کاچال و بارشان را هم به اسب یدکی دیگر نهاده و بهتاخت از آن جا دور شد. فردا روز هم، میهمانی ترتیب داد و نزد روحانی و ریش سفیدان، مطابق شرع وصلت نمود.
بیتردید، این کار او در آن زمان، بزرگترین دشمنی با جهانشاهخان امیرافشار به حساب میآمد، اما از آنجایی که زینتخانم، دخترعموی او بود و از دودمان افشار محسوب میشد، جهانشاهخان نتوانست کاری انجام دهد. از سویی هم چون پدر و مادر و خانوادهی وی نمیخواستند که دخترشان تا پایان زندگی تنها بماند، با من همراهی و همکاری نمودند. پس از پیوند زناشویی نیز، دلبستگی و مهرورزی این بانوی فرزانه نسبت به من به شیدایی انجامید. بهگونهای که بههنگام بازگشت من به قزاقخانه در تهران، ایشان در همان روستا، در یک خانه، همراه با همسر نخستین من ماندند و همهی امور و رویدادهای خانه و روستا را با درایت تمام انجام دادند. دریغ که این زندگی پر تب و تاب چند سالی بیش، پایدار نماند و این بانوی آزاده و فرزانه، بخاطر یک بیماری واگیردار که هر چند سال یکبار، ایران را فرا میگرفت، جان خود را از دست داد. «روانش شاد!»
از این پیوند فرزندی به جا نماند. بعدها پس از مرگ پدربزرگم در زمان حصر وراثت فرزنادان دو فرد به نامهای مهینتاج و غلامحسین دادخواستی تنظیم کرده که از بطن همسر دوم ایشان زینت به دنیا آمده اند و و ادعای ارث کرده بودند که از طرف دادگاه مورد تائید قرار نگرفت.
زندی مشترک با یدالله خان یکی دو سال
زینب خانم بیمار می شود و در حالی دست در دست پدربزرگم داشته چشم از جهان فرو می بندد.
زینب خانم سر زهار را شانه می کرد و موهایش را ی بافت. محبت می کرد. برایش شعر می خواند و آواز می خواند
محل فوت و دفن زینب خانم (خلیفه قشلاق)
سرکار خانم زینت افشار که هم دختر عموی جهانشاه خان امیر افشار بود و هم همسر او. اما ایشان-خانم زینب افشار- که بانویی فرهیخته و اهل شعر بودند نمیتوانند با پسر عموی خود زندگی کنند. لذا زندگی زناشویی آن دو دیری نمیپاید و از هم جدا میشوند. «در آن زمان هیچکس نمی توانسته با این دختر جوان شایسته زناشویی کند. زیرا زناشویی کردن کشته شدن به دست دژخیمی چون جهانشاه خان همراه بوده است. این کدبانو نوچند ماه پس از جدایی با آگاهی که از دشمنی جهانشاه خان با یدالله خان بیگدلی داشته، همچنین از مردانگی و نترسی او آگاه بوده است نامه ای به یدالله خان نوشته که چون از جوانمردی و آزادگی شما آگاهیها دارم شما را ندیده مهرتان در دل من جای گرفته می خواهم با شما زناشویی کرده زندگی کنم و من هیچ چیز از شما نمی خواهم اگر از جهانشاه نمی ترسید که می دانم چنین است یک شب با دو اسب یدک بیایید و مرا ببرید و در نزد هر روحانی که خودتان بر می گزینید زناشویی کنیم و آماده ام که در کنار همسر پیشین شما در همان خانه و همان روستا زندگی کنم. … سپس یک روحانی شناخته شده را از روستای دیگر به مهمانی فراخوانده با بودن چند گواه ریش سفید با کدبانو زینب خانم افشار زناشویی می کنند. بی گمان این کار آن زمان بزرگترین دشمنی با جهانشاه خان افشار بود ولی چون دختر عمو و از دودمان افشار بوده نتوانسته کاری انجام دهد بی چون و چرا پدر و مادر و خانواده به این کدبانو هم چون نمیخواستند دخترشان تا پایان زندگی تنها بماند همراه و یار او بودهند. ید انسان که یدآخان بیگدلی در سرگذشت خود بازگو کردند پس از پیوند زناشویی دلبستگی و مهرورزی این بانون فرازنه به شیدایی می انجامد و به آن اندازه کاردان ، توانا و زبر دست بودند که در بازگشتهای یدالله خان بیگدلی به قزاقخانه در تهران ایشان در همان خانه و روستا همراه دیگر همسرشان که از خانواده بزرگ قراگزلو بودند می ماندند و همه کارها و رویدادهای خانه و روستا به دستور ایشان می گشته است افسوس که این زندگی پر تب و تاب چند سال بیشتر نبوده با آمدن یک بیماری واگیری که هر چند سال یکبار میهن ما ایران را دچار می ساخته این بانو فرزانه آزاده جان خود را از دست می دهند فرزندی هم از ایشان بجای نمانده است.» (امیرحیدر بیگدلی)
مرگی غم انگیز زنی ناراحت پرادعا امروزی از خانواده ای بزرگ طبعا زیر بار حرف زور نمی رفته
وقتی یدالله خان با ایشان ازدواج کرد ساکن کجا بود؟
همزمان با فرخنمده