کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

من و دوستم با لیدا

من و دوستم با لیدا

دوستم می‌گوید: «نه.» و نی را به لب می‌گیرد.

لیدا شانه بالا می‌اندازد. می‌گوید: «نمی‌فهمی چی می‌گم.»

سربرمی‌گردانم و نگاهش می‌كنم. دوستم دود را بیرون می‌دهد. «به هر حال.»

لیدا می‌گوید: «می‌خوای بخوا، نمی‌خوای باید بخوای. نه؟»

دوستم پوزخند می‌زند: «كم آوردی؟» و لبش را به نی می‌چسباند. برای خودش سر تكان می‌دهد و لب می‌زند. انگار به خودش چیزی می‌گوید. بعد باز می‌گوید: «نترس.»

لیدا می‌گوید: «نمی‌ترسم.» دست‌هایش را در هم گره می‌كند و از ته دل آهی می‌كشد. می‌گویم: «چیه؟»

«هیچی.»

نگاهش می‌كنم. لب‌ زنی می‌كند. سر تكان می‌دهم. لبخند می‌زند. می‌خواهم كه راحت باشد. می‌خواهم اين­جا را خانة خودش بداند. می‌گویم كه هر چند تا به حال دوستم را ندیده است، اما بداند كه او از دوستان خوب است. باز لبخند می‌زند و من را كه نگاه می‌كند. زیرچشمی به دوستم هم نگاهی می‌اندازد. این بار دیگر خنده‌اش گرفته. نگاه دوستم پایین است. لیدا برای خودش سیگاری روشن می‌كند؛ برایم چشم و ابرویی می‌آید و به اتاق می‌رود. دوستم سرش را بلند می‌كند و همین‌طور به لیدا خیره می‌ماند تا در اتاق بسته می‌شود. دود را كه بیرون می‌فرستد می‌گوید: «این دیگه كیه؟»

خنده‌ام می‌گیرد: «غریبی می‌كنه.»

«این چرت ‌و پرتا چیه که می‌گه؟» دست دراز می‌كند تا میل را پاک كند.

می‌پرسم: «مزه‌اش چطوره؟»

«خوبه.» میل را برمی‌دارد.

می‌گویم: «خودت می‌دونی كه جریان با كدوم جیمه.»

دارد دود می‌گیرد. حباب‌ها را می‌بینم كه در هم می‌لولند و می‌تركند. سینه‌اش را كه خالی می‌كند، می‌پرسد: «همیشه هست؟»

«هست. بیشتر روز‌ها با هم هستیم. چطور؟»

«اونو نمی‌گم؛ از اینا می‌گم.» و به سوزن اشاره می‌كند.

برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط