من و دوستم با لیدا
من و دوستم با لیدا
دوستم میگوید: «نه.» و نی را به لب میگیرد.
لیدا شانه بالا میاندازد. میگوید: «نمیفهمی چی میگم.»
سربرمیگردانم و نگاهش میكنم. دوستم دود را بیرون میدهد. «به هر حال.»
لیدا میگوید: «میخوای بخوا، نمیخوای باید بخوای. نه؟»
دوستم پوزخند میزند: «كم آوردی؟» و لبش را به نی میچسباند. برای خودش سر تكان میدهد و لب میزند. انگار به خودش چیزی میگوید. بعد باز میگوید: «نترس.»
لیدا میگوید: «نمیترسم.» دستهایش را در هم گره میكند و از ته دل آهی میكشد. میگویم: «چیه؟»
«هیچی.»
نگاهش میكنم. لب زنی میكند. سر تكان میدهم. لبخند میزند. میخواهم كه راحت باشد. میخواهم اينجا را خانة خودش بداند. میگویم كه هر چند تا به حال دوستم را ندیده است، اما بداند كه او از دوستان خوب است. باز لبخند میزند و من را كه نگاه میكند. زیرچشمی به دوستم هم نگاهی میاندازد. این بار دیگر خندهاش گرفته. نگاه دوستم پایین است. لیدا برای خودش سیگاری روشن میكند؛ برایم چشم و ابرویی میآید و به اتاق میرود. دوستم سرش را بلند میكند و همینطور به لیدا خیره میماند تا در اتاق بسته میشود. دود را كه بیرون میفرستد میگوید: «این دیگه كیه؟»
خندهام میگیرد: «غریبی میكنه.»
«این چرت و پرتا چیه که میگه؟» دست دراز میكند تا میل را پاک كند.
میپرسم: «مزهاش چطوره؟»
«خوبه.» میل را برمیدارد.
میگویم: «خودت میدونی كه جریان با كدوم جیمه.»
دارد دود میگیرد. حبابها را میبینم كه در هم میلولند و میتركند. سینهاش را كه خالی میكند، میپرسد: «همیشه هست؟»
«هست. بیشتر روزها با هم هستیم. چطور؟»
«اونو نمیگم؛ از اینا میگم.» و به سوزن اشاره میكند.
برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید