کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

آدامس

آدامس

نزدیک ظهر بود که رسیدیم اصفهان. اتوبوس گوشۀ میدانی نگه ­داشت تا مسافر‌ها پیاده شوند؛ کمی بعد راه افتاد؛ چند خیابان دیگر را پشت سر گذاشت و به گاراژ رسید؛ دورتادور گاراژ را چرخید و کناری ایستاد. راننده ترمزدستی را بالا کشید و از شاگردش خواست به آب و روغن نگاهی بیندازد؛ بعد در آینه به سعید نگاهی انداخت و گفت: «ببینم کی به کی یه.»

سعید گفت: «سیّد، یکی مثل خودت باشه.»

سیّد از روی صندلیش بلند شده بود و داشت به ما نگاه می‌کرد؛ سرش را تکان داد و پیاده شد. سعید رو برگرداند و به من گفت: «شب که برسیم باید فردا اول وقت آب‌شون کنیم و دوباره برگردیم.»

گفتم: «تا این‌جا که شانس آوردیم.»

سعید سیگاری گیراند و به بیرون خیره شد. رد نگاهش می‌رفت تا گوشۀ گاراژ؛ چند شاگرد شوفر از سر و کول هم بالا می‌رفتند. یکی شلنگ آب را گرفته بود روی‌شان. ظهر گرم تابستان بود و خورشید راست می‌تابید. سعید گفت: «باید فردا بعد از ظهر سر و ته کنیم.»

«بذار برسیم.»

«می‌رسیم.»

«می‌گن قم گیره.»

نُچی کرد و گفت: «فرقی نمی‌کنه.»

پیش از این ایست بازرسی‌های حاجی‌آباد و نائین بدجوری نگران‌مان کرده بود، اما هر دو را گذرانده بودیم. بدون این‌که دردسری برای‌مان پیش بیاید و حالا رسیده بودیم این‌جا. اما شنیده بودیم که قم از هر دو سخت‌تر است.

سعید گفت: …

برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط