ماهي قزلآلا
ماهي قزلآلا از دور ديدشان و همان دم كه ديد شناخت شان؛ همان زن بود با همان پسر؛ همان زنِ پيري كه هر روز پسرش را روي صندلي چرخدار مي گذاشت و با خود...
ماهي قزلآلا از دور ديدشان و همان دم كه ديد شناخت شان؛ همان زن بود با همان پسر؛ همان زنِ پيري كه هر روز پسرش را روي صندلي چرخدار مي گذاشت و با خود...
آلاچیق از همین کنار؛ همین اینجا که می بینی راهی ست باریک و کوتاه که با یکی دو خم به جاده می رسد؛ به همان جایِ جاده که سه راه بیشه کلاه است. از...
هـواکـش در که باز شد گفت: «هیس» و انگشت برد جلو لب. مرد سر تکان داد و خیره نگاه کرد. زن هنوز انگشت جلو لب نگه داشته بود. مرد تو آمد و ایستاد. در...
سـرد اين بار كه به اتاق آمد گفت: «فراموش کردم چراغ را روشن كنم.» سيني به دست پيش آمد و ليوان را گذاشت روي ميز و پس از اين كه چراغ اتاق را روشن...
پيـش از ايـن پدرم گفت: «آخر عمري ما را به چه كاري وا داشته اي!» و پا شل کرد. من هم ایستادم. خيلی پيش از اين ها بود که داشتيم با هم مي رفتيم...
خانه دارد می سوزد مادر زنم با من هيچ خوب نيست؛ او با من چپ افتاده است. نمي تواند بپذیرد دخترش از من بچه دار می شود. نه تنها از پذیرفتن هر آنچه به من...