ماهي قزلآلا
ماهي قزلآلا
از دور ديدشان و همان دم كه ديد شناخت شان؛ همان زن بود با همان پسر؛ همان زنِ پيري كه هر روز پسرش را روي صندلي چرخدار مي گذاشت و با خود مي آورد كنار ميدان كاج تا ماشين ها را نگاه كند و آدم ها را؛ همان آدمهايي كه گاه بر ماشين سوارند و گاه پياده، بي تاب به اينسو و آنسو روانند.
بلي همان زن بود با پسرش كه هر روز ميديدشان. خيلي پيشتر از اين ها پسر را با پدرش، ديده بود. هميشه از دور ديده بودشان و از همان دور دريافته بود كه پسر چهرة درهمي دارد. كمر به پايينش فلج بود. بايد بلايي سر خودش آورده باشد، يا كس ديگري بلايي سرش آورده باشد. هر چه بود و هر كه بود همو بود كه هر روز مي آوردندش كنار ميدان.
برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید