پيـش از ايـن
پدرم گفت: «آخر عمري ما را به چه كاري وا داشته اي!» و پا شل کرد. من هم ایستادم.
خيلی پيش از اين ها بود که داشتيم با هم مي رفتيم خانة عمويم تا براي جشن دعوتش كنيم؛ عمويي كه سالها بود خبری از او نداشتیم. دوباره راه افتادیم. توی خيابان شادمان که پيچيديم سربرگرداندم تا به پدرم بگویم نزدیک شده ایم. لحظه ای ايستاده بود تا نفس بگيرد. پيرتر از آنچه بود به چشم مي آمد. خسته شده بود. پدرم دوست داشت با دست خودش کارت عروسی مرا به او بدهد. آخر عمويم برادر بزرگش بود. راه افتاد.
گفتم: «چيزي شده؟»
گفت: «پيرم كردي پسر. آخر چرا حالا؟»
زياد هم پير نبود. صدايش هم خش نداشت. دست كم همان روز كه با هم حرف مي زديم صدايش اينطور نبود.
برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید