یک مشت دروغگو
دو لیر و شصت گپی پولِ بلیط اتوبوسی که در ده پانزده دقیقه، از ایستگاه پازارتکه تا میدان تکسیم میرود حتی با دلار بالای یازده تومان هم کسی را نمیکشد، اما ده دوازده کیلومتر پیاده گز کردن در دوساعت از هتل تا آخر خیابان استقلال هم، برای آدمهایی مثل ما که با هزاران بیم و امید دوهزار کیلومتر از سر خانه و زندگیمان آمده بودیم تا به آنجا برسیم، آنقدر سخت نبود که نخواهیم به آن تن بدهیم؛ بهخصوص پیادهروی در نیمههای مهرماهِ شهری قدیمی با آب و هوای مدیترانهای که هم نرمه باد پاییزی در کوچهپسکوچههایش لرزشی بر جان برگهایِ رنگارنگ درختان میاندازد هم ریزه باران گاه و بیگاهش بر سنگفرش خیابانها آهنگی گوشنواز میسراید، نه ما تهراننشینهایی که روز و شبمان در هوای آلوده و ناسالم سپری میشود، بلکه هر اتوبوسسوار یا متروباسسواری اینجایی را هم پیاده و راهی خیابان میکند که پیادهروی در چنین شهر بادخیز و رنگارنگی «مُمِّد حیات است و مفرَّح ذات»
همینطوری شد که ما چند روز پس از آنکه ترکیه عملیات «چشمة صلح» را شروع کرد، راه افتادیم آمدیم استانبول؛ چند روزی بود که به صورت رسمی ارتش ترکیه کردهای شمال سوریه را زیر آتش گلوله گرفته بود و هر چه سازمان ملل و دیگر کشورها از ترکیه میخواستند دست از حمله و کشت و کشتار بردارد اما مردان ترک همچنان ادامه میدادند.
حالا ما داشتیم میرفتیم آنجا.
درست عصر روزی که به فرودگاه رفته، منتظر پروازمان بودیم، ترامپ برای چندمین بار یادآوری کرد که تمام نیروهای خود را از سوریه خارج خواهد کرد. انگار آن روز از صبح پای روسها به منطقه باز شده بود و آنها هم در کنار نیروهای سوری میخواستند به جنگ سر و سامان بدهند. آمریکاییها نمیخواستند پای روسها به آنجا باز شود. آن روز ترکیه با آتش توپخانه و حملات هوایی منطقه را زیر گلوله گرفته بود. وزیر دفاع کردهای سوریه گفته بود: «ما هر کاری توانستیم کردیم، از غرب و اتحادیه عرب درخواست کردیم اما هیچکس برای کمک به ما نیامد. پس هیچکس جز خودمان را برای دفاع از کوبانی نداریم. جوانان کُرد باید بیایند و از خانههایشان دفاع کنند و مردم نباید خانههایشان را ترک کنند ــ این سرزمین ما است. به نظر میرسد این سرنوشت کُردهاست که هر بار وارد این فرایند شوند.»
چند روز مانده به پروازمان به شرکت مسافربری زنگ زدم و از فروشنده تور پرسیدم: «در حال حاضر ترکیه خطرناک نیست؟»
گفت: «چرا خطرناک باشه؟»
«خوب توی ترکیه جنگه.»
«نه. از این خبرها نیست. با خیال راحت برید.»
گفتم: «پس خیالمون راحت باشه؟»
گفت: «برید و خوش بگذرونید. هیچ خبری نیست.»
دوشنبه بعد از ظهر راه افتادیم سمت فرودگاه. همان روزها به اربعین نزدیک میشدیم و مردم دستهدسته میرفتند کربلا. در فرودگاه پشت سر هم اعلام میشد که مسافرین پرواز شماره فلان و بهمان به مقصد نجف به خروجی نمیدانم شماره چند مراجعه کنند. فقط نجف بود و نجف. پرواز ما چند ساعتی عقب افتاد، طوری که وقتی رسیدیم دم هتل ساعت پنج صبح بود و من بجز اینکه بخواهم بخوابم هیچ کار دیگری نداشتم. اما شراره آنقدر خوابالود نبود که همان دم در، از روی تابلو هتل نفهمد این هتل بهجای اینکه سه ستاره باشد، دو ستاره است و وقتی پا داخل اتاق گذاشت و تخت دونفرة به هم چسبیده را دید بگوید: «شاید روزی همچین جایی بخوابم اما الان نه.» و آنقدر جان داشت که خواهد: «از این کثافتخونه بریم.»
اتاق سرد بود و کثیف. نه شیر آب گرم کار میکرد نه هواکش دستشویی. بوی سیگار اتاق را گرفته بود. به قسمت پذیرش رفتم و خواستم اتاقمان را عوض کند. اما جواب منفی بود، چون اتاق خالی نداشتند.
گفتم: «بخاری دیواری خاموشه.»
گفت: «خرابه.»
گفتم: «آب گرم نداریم.»
گفت: «باید تعمیر بشه.»
دست آخر فقط توانستم یکی دو بالش اضافه و یکی دوتا ملافه تمیز با یک پتوی اضافه بگیرم و به اتاق برگردم.
شراره گفت: «چی شد؟»
گفتم: «اتاق خالی ندارن.»
گفت: «خاک تو سرشون.»
گوشی را برداشتم و چند عکس از اتاق و دستشویی و حمام گرفتم و در در واتسآپ برای راهنمای ترورمان فرستادم و پشتبندش هم نوشتم که «راستش را بخواهید اتاق ما کثیفِ کثیف است. به ما هتل سه ستاره فروخته بودند، در صورتی که اینجا دو ستاره است. خیلی هم سرد و کثیف است. ما حتی امشب هم در این جا نمیخوابیم و بیدار میمانیم. هر چه زودتر برای ما جایی پیدا کنید تا از این کثافتخونه بریم بیرون.»
خیلی زود جواب داد: «یعنی طورییه که حتی نمیتوونید چند ساعتی خستگی راه رو درکنید؟»
فرستادم: «راستش رو بخواهین خستهتر از آن هستم که بخوام دربارهاش چک و چونه بزنم. اما خداوکیلی اینجا از کثیف هم کثیفتره. شاید فقط دو تا آدم خسته مثل ما به خواب در چنین جایی تن بِدَن، اما فردا چی؟.»
جواب داد: «الان کاری از دستم برنمییاد. اما صبح پیگیری میکنم.»
راستش همان وقت صبح بود. اما اولِ اولِ صبح بود. جوابی ندادم.
شراره گفت: «چی شد؟»
گفتم: «امشب بخوابیم فردا میریم یه هتل دیگه.»
کمی مکث کرد و گفت: «آخه اینجا تختوابش جدا نیست.»
زن خوبی بود. تازه آشنا شده بودیم و هنوز رویمان به هم باز نشده بود. این برنامه را من چیده بودم و او را به خرج خودم کشانده بودم اینجا. قصدم این بود که خجالت را کنار بگذاریم و این چند روزه کمی خوش باشیم. اما از همان اول سخت گرفت. رفتم تی دستشویی و لباس خواب پوشیدم. بیرون که آمدم قول دادم پشت به او بخوابم و کاری به کارش نداشته باشم. راستش آنقدر خوابالود بودم که بجز یک تکه جا و یک پتو به چیز دیگری فکر نمیکردم برای همین دیگر بدون اینکه توجهی به حرفهایش بکنم و کاری با خودش داشته باشم پریدم روی تخت و پشت به نیمة آن دراز کشیدم و خوابیدم.
فردا صبح همانطور پشت به شراره از خواب بیدار شدم. نه دست و پایم لای دست و پای او گیر کرده بود و نه دست او خورده بود به من. شراره هنوز خواب بود. ساعت نزدیک نُه صبح بود. بلند شدم و رفتم دستشویی؛ دست و رویی شستم، لباس پوشیدم و آمدم نشستم روی صندلی. گوشیام را برداشتم و وایفا را روشن کرده، به اینترنت وصل شدم. اول وقت بود و باید نگاهی به بازار میانداختم. راستش دو سه روزی بود که شاخص نزدیم بیست هزار واحد کشیده بود. روزنامهها از این روزها به عنوان بازگشت قدرمند شاخص سهام نام میبردند و از آن به عنوان پرواز بورس بر باند بزرگان یاد میکردند. دیروز عصر سفرم را با خیال راحت شروع کرده بودم. اما آن روز صبح اول وقت انگار بازار شل کرده بود. بدش نمیآمد بعد از آن دو سه روز افزایش کمی استراحت کند. طبیعی بود.
شراره که از خواب بیدار شد من نشسته بودم روی صندلی و سرم توی گوشی بود.
گفت: «تو که از همین اول صبحی کلهات رو کردی توی گوشی ، پس فردا چطور میخوای برای زن و بچهات نون در بیاری.»
گفتم: «من از همین گوشی نون درمییارم اما بذار همین اول بهت بگم که من بچه نمیخوام.»
«اما تو میدونی که من یه بچه دارم.»
«که قراره خرجش رو بابابزرگش بده.»
«به شرط اینکه پای کس دیگه ای میون نباشه»
«و میشه پای کس دیگهای درمیون باشه اما جا پاش نمونه.»
«به شرط اینکه پاش نره تو گفش کس دیگه ای که پاش درمیونه.»
«خب اگر گفش دیگه ای پیش پاش اوم پاش رو نمیکنه توش.»
«تا هر وقت که دلش خواست راهش رو بکشه و بره؟»
«کسی که از نیمه راه سوار میشه شاد تا ته خط نیاد.»
«همچین آدمی باید پیاده بره چون که اینقدرها هم بیحساب کتاب نیست.»
«خوب ما هم اومدیم تا مشق عشق کنم.»
«انگار اشتباه اومدی؛ مسیر اتوبوس رو نیست باید دربست بگیری.»
«چه همسفر خوشاخلاقی، پاشو دست و روت رو بشور شاید کمی سرحال بیای.»
همین لحظه یکی از دوستان همگروهی پیام فرستاد که بازار را بهعمد قرمز میکنند تا روحانی را خراب کنند.
شرار بلند شد تا دست و رو بشوید. گفت: «تو برو منم چند دقیقه دیگه مییام.»
یکی دیگر نوشت: «اینها همه برای خالی کردن جیب من و شماست.»
یکی دیگر نوشت: «از الان تا انتخابات با شاخص بازی میکنن که مردم رو بکشن پای صندوق.»
یکی دیگر فرستاد: «نه به انتخابات.»
فوری پیامش را پاک کردم و نوشتم: «بحث سیاسی ممنوع.»
همو نوشت: «اینجا همه چیز به سیاسییه.»
نوشتم: «فقط تحلیل و بحثهای کارشناسی.»
کسی چیزی ننوشت مگر چند تا شکل.
دوباره نگاهی به سبد خودم انداخت؛ همه منفی بودند. گوشی را گذاشتم کنار و رفتم پایین. صبر کردم تا شراره هم بیاید.
کارم خرید و فروش سهام است و علاقهام مشاوره و روانشناسی. ارشد این رشته هستم. خوب میدانم چه کار کنم و چه بگویم. دوستان زیادی به صورت از این گروهها پیدا کردهام و که بعد از مدتی با آنها چت و مت خصوصی هم راه انداختهام. شراره یکی از آنها بود. آمد و شروع کردیم به خوردن صبحانه.
گفت: «بهشون بگو اتاقمون خیلی کثیفه»
گفتم: «قرار شده راهنمای تورمون هماهنگ کنه. بذار ببینیم چکار میکنه.»
به اتاق که رفتیم سری به واتسآپ زدم. پیامی از راهنمای تور نیامده بود. برایش فرستادم: «اگر برایمان اتاق بهتری پیدا نکنید میرویم لب خیابان میخوابیم.»
و این را به شراره گفتم. گفت: «غلط کرده. باید اتاق بهتری پیدا کنه.»
به او چشمک زدم. لبخند زد. زیبا بود؛ چشم و ابرو مشکی. موهایش را فرق از وسط باز میکرد و میانداخت پشت سرش.
گفتم: «بذار ببینم چی میگه.»
چند دقیقه بعد برایم پیام فرستاد که «باور کنید من هیچ نخوابیدم. الان هم در فرودگاهم تا مسافرای دیگهای رو ببرم هتلهاشون. یکی دو ساعت دیگه خبر میدم.»
برایش یک تشکر فرستادم.
شراره گفت: «باه.»
گفتم: «طرف هنوز نخوابیده برای همین گیج میزنه.»
گفت: «چهکار کنیم؟»
خواستم شال و کلاه کند تا بزنیم بیرون.
گفت: «کجا بریم؟»
گفتم: «از هتل بریم بیرون. همین پیادهرو رو قدم میزنیم تا جایی که دلمون بخواد میریم.»
گفت: «پس اتاقمون چی؟»
گفتم که باید تا عصر صبر کنیم.
رفتم دستشویی و لباس پوشیدم. بعد رفتم لابی هتل. تا شراره بیاید نگاهی به بازار انداختم. درست و حسابی شل کرده بود. اما با توجه به دو سه روز گذشته جای نگرانی نداشت. راستش نمیخواستم حواسم پی بازار باشد و مسافرتم خراب شود. برای همین رفتم سراغ خبرها و گزارشها؛ تا چند ساعت دیگر بعد قرار بود اردوغان در شورای همکاری کشورهای ترکزبان در باکو سخنرانی کند.
شراره که پایین آمد کلید اتاق را گذاشت روی میز پذیرش و چپچپ به کارمند هتل نگاهی انداخت و زیر لب غر زد. بعد از هتل زدیم بیرون. هتلمان در خیابان ملت بود. در محلة پازارتکه. همین پیادهرو سمت هتل را به سوی سه راه آکسارای پیش رفتیم. ساعت نزدیک ده و نیم صبح به وقت ترکیه بود. هوا پاک بود و خنک. مردم در کافهها نشسته بودند و چای و قهوه میخوردند. راستة عَجزخانهها-داروخانه- را پشت سر گذاشتیم تا به سهراه آکسارای رسیدم؛ آنجا شلوغ بود. دست-فروشها و ارزانفروشها داد و قال میکردند. شراره نگاهی به فروشگاهها میانداخت و من نگاهم فقط به خود او بود. شلوار مشکی چسبانی پوشیده بود با بلوز آستین حلقهای. یک کُت کوتاه هم دستش بود که گاهی تن میکرد. قصدم این بود که این چند روز در فقط کنار او راه بروم و نفس بکشم.
زن جوان شوهر از دست دادهای بود که یک بچه هم داشت. باید او را در گروه روانشانسی پیدا کرده باشم. گفتم که سرگرمیام روانشناسیست. وقتی با او قرار مشاوره گذاشتم بیشتر به چشمم باحال آمد تا بیمار. آخر زن به این خوشگلی که بیمار نمیشود.
بعد از آکسارای، محلة لالهَلی بود و بعد به بازار سرپوشیده رسیدیم. بعد از بازار سمت مزار آحمد پاشا بود. چسبیده به آن یک گورستان بود. چند پله میخورد تا به در گورستان میرسید. در باز بود و گورها پیدا بودند. جلو در یک تابلو بزرگ گذاشته بودند که روی آن انواع چای و قهوه با قیمت نوشته شده بود. انگار کافه ای بود لابهلای گورها. رفتیم تو، گورها را که پشت سرگذاشتیم به یک ایوان سرپوشیده رسیدیم که کافه بود. پشت میزی نشستیم و سفارش قهوه دادیم. پیشخدمت فارسی می دانست. اسمش مصطفی بود. از ترکمنستان آمده بود افغانستان و از آنجا آمده بود ایران و حالا سر از ترکیه درآورده بود. میخواست از اینجا هم برود یونان و از آنجا هم راهی ایتالیا شود تا خودش را برساند فرانسه. شاید بعد از آنجا هم میرفت انگلیس.
رمز وایفای آنجا را گرفتیم و سفارش دادیم. سرهامان رفت توی گوشی . نگاهی به بازار انداختم . حسابی ریخته بود پایین؛ قرمز قرمز بود. بعد نگاهی به خبرها و گزارشها انداختم. سخنرانی اردوغان شروع شده بود. در گروههای بورسی هم همه به زمین و زمان بد و بیراه میگفتند و این ریزش بازار را کار خود دولتیها میدانستند.
شراره هم سرش را کرده بود توی گوشی و میخواست از حال و احوال بچهاش باخبر بشود. نمیتوانست زنگ بزند. میترسید زنگ بزند و لو برود. راستش به آنها گفته بود برای زیارت میرود نجف و از آنجا هم کربلا.
گورستان قدیمی و پردرختی بود که قبرها را لابهلای درختها کنده بودند. دورتا دور ایوان شاخ و برگ چنارها به چشم میآمد. برگها در آن وقت سال رنگبه رنگ بودند و با نرمهبادی میریختند روی قبرها. قهوهمان را خوردیم و زدیم بیرون. از جلو مجموعه سلطان احمد گذشتیم و پیادهرو کنار مسیرِ متروباس را به سمت پل گالاتا پیش رفتیم. زیر پل پر از ماهیفروش بود و روی پل مثل همیشه پر از ماهیگری. بعد از پل، سمت چپ یک کوچة باریک را کشیدم بالا تا به برج گالاتا رسیدم بعد افتادیم توی خیابان استقلال و رسیدیم به میدان تقسیم. سربالایی خیابان تا به میدان تقسیم حسابی به نفس انداخته بودمان. ساعت نزدیک دو ظهر بود و من میدانستم که امروز جابه جایی در هتل ممکن نیست.
شب که برگشتیم هتل شراره گفت: «از این مردیکه چه خبر؟»
میدانستم چه کسی را میگفت.
گوشی را به اینترنت وصل کردم و نگاهی به واتسآپ انداختم. هیچ پیامی نفرستاده بود.
برایش نوشتم: «یک روز گذشت و از شما خبری نشد. تو را خدا ما را از این خراب شده ببرید بیرون» و فرستادم.
پیام فرستاد: «به روی چشم انجام میشه.»
«کِی؟»
«با دفتر تهران هماهنگ کردم. هنوز جوابی ندادن. فردا اول وقت دوباره پیگیری میکنم.»
همین
شرار گفت: «چی میگه؟»
در جریان گذاشتمش و اضافه کردم چون ساعت دوازده ظهر را گذشته است امشب باید بمانیم. چیزی نگفت. چیزی هم نمی توانست بگوید. خود من هم کاری از دستم برنمیآمد. گیر کرده بودیم لای دست یک مشت دروغگو.
دست رویی شستیم و ولو شدیم. من روی تخت دراز نکشیدم تا شراره راحت باشد. نشستم روی صندلی و گوشی به دست نگاهی به بازار آن روز انداختم. شاخص کل شش هزار واحد ریزش کرده بود. یعنی هر چه را در هفته پیش رشته بودیم یک روزه پنبه کرد. نگاهی به گروه تلگرامی سهام انداختم. همه میگفتند فردا برمیگردد. بعد به خبرها و گزارشها سر زدم. اردوغان سخنرانی کرده بود. گفته بود: «ما میخواهم در سرتاسر نوار مرزی شمال سوریه به فاصله سی دو کیلومتری یک منطقه امن درست کنیم تا پناهندگان سوری که در کشور ما هستند به آن منطقه در کشور خودشان بازگردند.» و اضافه کرده بود که تا کنون نمیدانم فلان قدر کیلومتر از این منطقه را به دست آوردهاند.
حسن آقای روحانی ما در یک نشست خبری با خبرنگاران داخلی و خارجی اعلام کرده بود که در جنگ بزرگ روانی، اقتصادی و سیاسی برای ما ایجاد شده همه ایستادند و پشت بحران را شکستند. دولت خود را یک دولت برنامهریز معرفی کرده بود و گفته بود که «قادریم از سختترین بحرانهای اقتصادی در زمان کوتاه خارج شویم.» او شاخصهای اقتصادی را نشانه خوبی برای حرکت کشور در مسیر آرامش و پیشرفت اقتصادی میدانست برای جهانیان این پیام را فرستاده بود که ایران دنبال صلح است نه جنگ.
شب دوباره پشت به پشت خوابیدم
فردا صبح بعد از صبحانه وقتی به اتاق برگشتیم پیامی برای راهنمای تور فرستادم. کمی گذشت و جوابی نیامد. یک پیام صوتی برای فروشنده تور در تهران فرستادم. پیانم را پخش کردم تا شراره هم بشنود.
«سلام جناب اسدی. شما به ما هتل سه ستاره فروخته بودید در صورتی که اینجا دو ستاره است و بسیار بسیار بسیار کثیف است. از بدترین مسافرخانههای ناصرخسرو هم بدتر است. گرمایش خراب، آب گرم خراب، اتاق کثیف، ملافهها کثیف.»
یکی دیگر فرستادم و آن را هم پخش کردم.
«ما دیروز ساعت پنج صبح رسیدیم و به زور خستگی خوابیدم. من همان وقت از راهنمای تور خواستم ما را جابهجا کند. قول امروز صبح را داد. اما خبری از او نیست. اینچنین جایی شایسته ما نیست. خواهش میکنم شما هم از تهران برای جابهجایی ما به یک جای بهتر کاری کنید.»
هنوز پیام اول را نگاه نکرده بود. کمی منتظر ماندم. بعد سری به بازار زدم. امروز هم با ریزش شروع شده بود. حال و حوصله نداشتم. دوباره نگاهی با واتسآپ انداختم. هنوز پیامها را ندیده بود.
به شراره گفتم: «گور باباشون. اگر جابهجا نکردن خودمون میریم جای دیگه.» و از او خواستم لباس بپوشد تا زودتر خودمان را به گردش یک روزه کشتی تنگه بسفر برسانیم. او هم زود آماده شد و از هتل زدیم بیرون
همان روبهروی هتل در ایستگاه پازارتکه سوار متروباس شدیم و ایستگاه اِمینو پیاده شدیم. چیزی به زمان حرکت کشتی نمانده بود. بلیط گرفتیم و سوار شدیم. زیاد شلوغ نبود. این کشتی هر روز صبح ساعت ده و نیم از اسکله اِمینو که این سوی تنگه بسفر، نزدیک به دریای مرمره است راه میافتد ساعت دوازده و نیم به اسکله آنادولو کاوائی میرسد. مقصد پایان تنگه است؛ جایی که دریای سیاه شروع میشود. در طول راه این سو یا آن سوی تنگه چند ایستگاه دارد که در هر کدام قدری میایستد و چند مسافر سوار و پیاده میکند. بیشتر یک کشتی تفریحی است. ما رفتیم داخل اتاق کشتی و کنار پنجره روبه روی هم نشستیم و به بیرون خیره شدیم. کشتی راه افتاد.
به شراره گفتم: «چطوره؟»
گفت: «عالی.»
گفتم: «خب دیگه چه خبر؟»
پدر شوهرش شراره برایش خط و نشان کشیده بود که اگر پای مرد دیگری به میان کشیده شود نه تنها بچه را از او میگیرد بلکه کاری میکند که او قید یک هشتم را هم بزند. اما اگر سربهراه بشود و دلِ برادر شوهرش را بهدست آورد، پدر شوهر کاری خواهد کرد تا پسرش آن زن نازا را طلاق بدهید و با او زندگی جدیدی را شروع کند. اگر شراره میپذیرفت آن وقت او هم چیزی برایش کم نمیگذاشت؛ یک جشن مفصل، یک خانة خوب. شراره هم در میان این وسوسه و دسیسه گیر کرده بود و نمیدانست چکار کند.
به اینجا که رسید گفتم: «نگاه کن.» و به سویی اشاره کرده.
نگاه کرد؛ دستهای از مرغان دریایی روی آب نشسته بودند. کشتی داشت میان تنگه پیش میرفت و خورشید در پشت تودهای از ابرها، کم جان و بیرمق میتابید. بلند شدیم و رفتیم روی عرشة جلو کشتی. باد خنک پاییزی که از روی آب میگذشت هر آدم مردهای را زنده میکرد. تا میتوانستیم نفس کشیدیم. هر دو سوی تنگه دامنههای سر سبز بود با خانههایی که شیروانیهای قرمز داشتند. پیش رو پهنای تنگه بود که به سوی دریای سیاه پیش میرفت.
درست همان ساعت دوازده و نیم به اسکلة آنادولو کاوایی رسید.
این روستا یکی از آرامترین قسمتهای شهر استانبول بود که در ابتدای دریای سیاق قرار داشت.
کشتی پلو گرفت و مسافرها پیدا شدند. بدون اینکه کسی چیزی بگوید همگی از روی نشانهایی که روی در و دیوار نوشته شده بود راهی قلعة یوروس شدند. این قلعة متروک که بخشی از آن فقط برجامانده، بر بالای تپهای نه چندان بلند قرار دارد که از روی آن تپه میتوان تنگه بسفر و دریای سیاه را دید.
من و شراره هم لابهلای دیگران بالا رفتیم. بینظیر بود. سر سبز و باشکوه. افسوس نمیتوانستیم عکس بگیرم. شراره که به هیچ قیمت و من هم بهتر بود عکسی نمیگرفتم. شاید به اشتباه رو میشد. کمی روی تپه چرخیدیم و دوباره برگشتیم پایین. روستا جای کوچکی بود که چند خیابان کوتاه و چند کوچهپسکوچه بیشتر نداشت. مردمانش بیشتر ماهیگیر بودن و ماهی فروش. همه غذاهایشان دریایی بود یک جا نشستیم و سفارش ماهی دادیم از فروشنده خواستم رمز وایفا را برایم وارد کند. این کار را کرد.
آن روز هم بازار حسابی ریخته بود. قیمتها پایین کشیده بود و دست کمی از جنگ نداشت. جنگی که کسی در آن زنده نمیماند. چون همه سهمها قرمز بودند. وقتی غذایمان آمد گوشی را گذاشتم کنار و شروع کردیم به خوردن.
ناهارمان که تمام شد شراره از خودش گفت؛ از اینکه بخواهد زن کسی بشود که او خودش زن دارد ناراحت بود. از اینکه او بخواهد پیشاپیش با شراره قول و قرار بگذارد و بعد برود از زنش جدا شود بیزار بود. بهخصوص همة این جریانها هم خواستة نفر سومی باشد. یعنی شراره سر به راه بشود و به پدر شوهرش قول بدهد که زن برادر شوهرش بشود. پدر شوهر هم کاری کند که برادر کوچکتر از زنش جدا بشود و با شراره زندگی جدیدی را شروع کند. فقط به بهانة اینکه زن برادر شوهرش نازاست بخواهد از او جدا بشود! از کجا معلوم که بردارشوهر مشکل نداشته باشد؟ شاید برادر شوهر و زنش یکدیگر را دوست داشته باشند. میگفت که برادر شوهرش پسر بدی نیست. اما از خط و نشانی که پدرشوهرش کشیده بود خوشش نمیآمد. زیاد هم نگران زن برادر شوهرش نبود. میگفت که قسمتش از قسمت او بدتر نخواهد شد. شراره شوهرش را از دست داده اما او از شوهرش جدا خواهد شد. تازه بر این باور بود که پدر شوهرش مهریهاش را میدهد تا او هم بتواند جُفتِ جوری را پیدا کند. جاری برایش مهم نبود فقط دوست نداشت زندگیاش با خط و نشان و به زور شروع شود. اما از طرفی هم برای خودش بهتنهایی چشمانداز روشنی نمیبیند. نمیداند با این وضعیتی که در کشور هست فردا پس فردا عاقبتش چه خواهد شد.
حرفش که به اینجا رسید گفتم: «من و تو الان برای همین اینجا هستیم.»
شراره پوزخند زد.
کشتی سر ساعت سه بعد از ظهر از اسلکه آنادلوکاوائی راه افتاد و همان مسیر آمده را برگشت. ما یکی دو ایستگاه زودتر، در اسکلة اورتاکوی پیاده شدیم تا کمی قدم بزنیم. در کنار تنگه خیابان پر دار و درختی بود. همان را آمدیم تا رسیدیم به خیابان دُلمَه باغچَهسی. این خیابان هم پر دار و درخت بود. مثل ولیعصر خودمان میگفتند چنارهای آنجا را همزمان با چنارهای خیابان ولیعصر کاشتهاند. اسم خیابان هم به خاطر قصر آتاتورک چنین نام گرفته بود. یک سوی خیابان در سینه دیوار پر از عکسهای قدیمی بزرگان ترکیه بود. در یکی از عکسها رضا شاه و آتاتورک کنار هم بودند. من و شراره هر دو افسوس خوردیم به اینکه چنین هوای پاکی در خیابان ولیعصر خودمان گیر نمیآید.
تا ایستگاه کاباتاش پیاده آمدیم و بعد با متروباس، خودمان را به هتل رسانیدم.
وقتی کلید اتاق را از کارمند پذیرش میگرفتیم شراره باز کمی غُر زد.
به اتاق که برگشتیم گفت: «ببین از اینها خبری نشد؟»
سری به واتسآپ زدم. انگار پیامهای صبح را تازه دیده بودند، چون به ساعت عصر برایم پیام آمده بود که «به روی چشم. صد در صد پیگیری میشه.»
پیام را برای شراره خواندم. گفت: «خاک بر سرشون» و اضافه کرد که خودمان برویم با صاحب هتل صحبت کنیم. گفتم که دیگر امروز به پایمان حساب شده. خواستم تا فردا صبح صبر کنیم. اگر خبری نشد از هتل برویم.
یک ساعت بعد برای تهران فرستادم که «نتیجه پیگیری چه شد؟» و رفتم سراغ خبرها؛ آن روز مثل اینکه نیروهای سوری بخشی از زمینهای خود را پس گرفته بودند. اما اردوغان میگفت که این چندان اهمیتی نداد، چون آنجا کشور آنهاست. آنچه برای او مهم بود فرار گروههای تروریستی از آنجا بود.
یک ساعت بعد دوباره پیام فرستادم که «ما منتظر خبر شما هستیم؟»
و باز رفتم سراغ خبرها؛ روحانیِ خودمان در جلسهای بهداشت منطقة مدیترانة شرقی گفته بود که: «طی چهل سال گذشته به طور متوسط سالانه شش ماه بر امید زندگی مردم در ایران افزوده شده است.» و اضافه کرده بود که آمریکا با تحریم ملت ایران، مرتکب جنایت علیه بشریت و تروریسم اقتصادی شده است. اما تلاش دانشمندان و تولیدکنندگان ایرانی، ما را به سمت خودکفایی کشانده و هر چند این جنایت آمریکا نتواست به زندگی مردم لطمهای بزند اما مردم کشور ما هرگز جنایت او را فراموش نخواهند کرد.
یک ساعتی گذشت و باز جوابی نیامد.
این بار یک پیام برایش فرستادم که شماره همراه مدیر شرکتشان را برایم بفرستید.
و این بار رفتم سراغ خبرها بورسی؛ شاخص ده هزار واحد افت کرده بود. همه میگفتند این در بورس ایران بیسابقه است. توی گروهها نوشته شده بود که یک سری بهعمد دارند بورس را خراب میکنند تا دولت را خراب کنند. بعضیها میگفتند که بهعمد بازار را خراب میکنند تا قبل از انتخابات درستش کنند و با این روش مردم را بکشند پای صندوقهای رای. یک سری هم میگفتند برخی شرکتهای سرمایهگذاری با شرکت بورس دست به یکی کردند تا قیمت را پایین بیاورند و بعد خودشان دسته جمعی سهام بخرند و با کشاندن قیمت به بالا، حسابی سود کنند.
بعد از این خبرهای امیدوارکننده! دوباره سری به واتسآپ زدم. هنوز پیامها را نگاه نکرده بود. حالا هم بیتاب بودم هم بیخواب. برایش فرستادم: «تو را به خدا ما را از اینجا نجات بدهید.»
شب دوباره پشت به پشت هم خوابیدن
صبح که بیدارم شدیم دیدم پیامها را خوانده، ولی جوابی نداده. خیلی کوتاه نوشتم «سلام. یادآوری» و فرستادم.
سر صبحانه با شراره به این نتیجه رسیدیم که خودمان با مدیر هتل صحبت کنیم تا اتاقمان را جابهجا کند. رفتیم سراغ پذیرش و گفتیم که اتاق ما خوب نیست.
گفت که خوب هست.
گفتیم که اتاق سرد است. یخ میکنیم.
گفت که دستگاه را روشن کنیم.
گفتیم که خودت گفتی خراب است.
گفت که نه خراب نیست و کلید دستگاه را داد به دستمان.
رفتیم به اتاق. دستگاه را روشن کردم. کمی کار کرد و اتاق شروع شد به گرم شدن.
شراره گفت: «خاک تو سرشون.»
نشستم رو تخت و یکی دو تا نفس عمیق کشیدم. دوباره گوشی را نگاه کردم برایم یک پیام صوتی فرستاده بود.
«من شماره شما را دادم به کارگزار مقیم استانبول. خودش با شما تماس میگیرید و همه کارهای را انجام میدهد.»
شراره گفت: «اتاق گرم شد. برو بگو یه اتاق دیگه بدن.»
دوباره برگشتم پایین و با کارمند پذیرش گفتم که میخواهیم با مدیر هتل صحبت کنیم.
گفت که او مدیر هتل است.
خواستم که یکی بالاتر از او باشد.
گفت که کسی بالاتر از او نیست.
گفتم که اتاق ما خیلی کثیف است.
گفت که تمیزش میکنند.
گفتم که بوی گند میدهد.
شانه بالا انداخت.
گفتم که از اینجا میرویم.
باز شانه بالا انداخت.
دماغ سوخته برگشتم به اتاق.
شراره گفت: «چی شد؟»
گفتم: «هیچی.» و باز نگاهی به واتسآپ انداختم. خبری از کارگزارشان نبود. آن روز با یک مشاوره مهاجرت قرارداشتم تا زیر و زبر زندگی در استانبول را در بیارم. از آنجا هم قرار بود بروم پیش یک آشنایی و کمی هم از او راهنمایی بگیرم.
خودم زنگ زدم به کارگزار. وقتی گوشی را برداشت از اول تا آخر همه چیز را تعریف کردم.
گفت که تلاش میکند هتل دیگری برایمان پیدا کند.
حوصله نگاه کردن به بازار را نداشتم. کمی نشستیم و دوباره برایش پیام فرستادم
«ما وسایل را جمع کردیم و منتظر تماس شما هستیم.»
جوابی نیامد.
نیم ساعت بعد دوباره فرستادم: «قبل از ساعت دوازده اتاق را خالی کنیم؟»
پیام صوتی فرستاد که جناب من دارم برایتان هتل پیدا میکنم. به من کمی بیشتر فرصت بدهید.
این بار زنگ زدم تا به او بفهمانم که اگر ساعت دوازده را بگذرد باید پول اتاق اینجا را هم حساب کنم.
گفت: «به این قیمت جایی پیدا نمیکنم.»
گفتم: «اینجا شایستة ما نیست.»
گفت: «هر چقدر پول بدهید همانقدر هم آش میخورید»
گفتم: «شما نوشته بودید سهستاره در صورتی که اینجا دوستاره است.»
گفت: «راستش را بخواهید ستارههای ترکیه چندان حساب کتابی هم ندارد حالا چه سه چه دو.»
گفتم: «من اینجا نمیمانم.»
گفت: «هر جا دوست دارید بروید.»
گفتم: «یعنی چه؟»
گفت: «یعنی یا برایتان هتل پیدا میکنم یا اتاقتان را جابهجا میکنم یا باید همانجا بمانید یا هر کاری دلتان میخواهد بکنید.»
گوشی را قطع کردم.
شراره گفت: «خودت رو ناراحت نکن همین جا میمونیم.»
از دست همه عصبانی بودم. لباس پوشیدیم تا از هتل بزنیم بیرون. وقتی کلید را به پذیرش میدادیم از آنها خواستیم اتاقمان را تمیز کنید. خواستم خوب تمیز کند.
لبخند زد و گفت: «تامام.»
پیش از اینکه از هتل بیرون برویم نگاهی به بازار انداختم. انگار دیگر ریزش نداشت. گوشی را گذاشتم توی جیبم و زدیم بیرون.
باید به محلة شیشیلی میرفتیم. همان جلو هتل سوار اتوبوس شدیم و جلو مرکز خرید جواهر پیاده شدیم. قرار شد شراره دو سه ساعتی در آنجاها بچرخد تا من به کارهایم برسم. آخر سر در طبقه بالایی که رستورانها بودند، همدیگر را پیدا کنیم.
وقتی که برگشتم شراره نشسته بود پشت میزی. همانجا سفارش ناهار دادیم.
گفت: «چی شد؟»
رفته بودم تا بدانم برای اقامت ترکیه چهکار باید کرد. اول رفتم پیش شرکت مهاجرتی بعد از آن رفتم پیش آشنایی که معرفی کرده بودند. چند راه داشت یا باید خانه میخریدم یا سرمایهگذاری میکردم یا با یک دختر ترک زندگی جدیدی شروع میکردم.
شراره گفت: «سومی از همه بهتره.»
اما آن آشنا گفته بود اینها همه یک مشت دروغگو هستند. هیچ نیازی به این چیزها نیست. برو دست زنت را بگیر و بیار اینجا با هم زندگی کنید. خودش هم همین کار را کرده بود؛ سه سالی بود که در استانبول زندگی میکرد. هر سال ویزای مسافرتی یکساله میگرفت. خانة کوچکی هم اجاره کرده بود و با زن و تنها بچهاش آنجا زندگی میکرد. سال به سال هم اقامتش را تمدید میکرد. هر چند کار کردنش غیر قانونی بود اما خیلیها بودند که آنجا غیر قانونی کار میکردند و هیچ دردسری هم برایشان نداشت.
شراره گفت: «خوب اینکه خیلی خوبه.»
گفتم: «تو پا میشی بیای اینجا.»
گفت: «هرگز.»
میدانستم نگران بچهاش بود. این چند روز هم همش دلش شور میزد. نگران این بود که بفهمند به جای کربلا آمده استانبول. اگر میفهمیدند چه جوابی باید میداد.
از او پرسیدم: «پس چرا با من آمدی اینجا؟»
گفت: «نمیدونم.»
گفتم: «چرا به بچهات دروغ گفتی؟»
گفت: «نمیدونم.»
گفتم: «حالا چه کار کنیم؟»
گفت: «نمیدونم.»
گفتم: «با نمیدونم چیزی درست نمیشه باید دونست.»
شانه بالا انداخت. گفت: «برای همین آمدم سراغ تو.» مکث کرد و گفت: «چهکار کنم.»
گفتم: «بلند شو بریم خیابون استقلال.»
از مرکز خرید جواهر زدیم بیرون. نه میتوانستیم چیزی بخریم نه میتوانستیم عکسی بگیریم. اگر یک دفعه آشنایی هم سر راهمان سبز میشد باید خودمان را پنهان میکردیم. تا به آن روز که گیر نیفتاده بودیم. محلة شیشلی از محلههای خوب و معروف شهر است. پیادهرو خیابان هالاسکارگازی را سرازیر شدیم پایین. بعد از یکی دو ساعت رسیدیم به میدان تقسیم و افتادیم توی خیابان استقلال. عصر شده بود و خیابان استقلال داشت کمکم شلوغ میشد. هوای پاک و خنکای پاییز خستگی را از تنمان بیرون کرد. در یکی از پسکوچههای خیابان استقلال داخل کافهای نشستیم. شرار قهوه سفارش داد و من اِفِس. رمز وایفای را هم گرفتم. راستش من همین را میخواستم؛ دوست داشتم سبکبال زندگی کنم. یک درآمد مناسب و بعد از آن فقط سفر و گشت و گذار. با یک کوله پشتی همة دنیا را بگردم. و از این کوچه به کوچه دیگری بروم و «گوشهای پاک و پر نور» پیدا کنم که بتوانم نفسی تازه کنم و لبی تر. بعد دوباره کوله به پشت بیندازم و از این شهر به شهر دیگری بروم. همین.
سفارشمان را که آوردند شروع کردیم به نوشیدن. نمنم مینوشیدیم و حرف میزدیم البته بیشتر سرمان توی گوشیها بود. شراره میترسید رد پایش روی تلگرام یا واتسآپ بماند. من که با گوشی دوم سفر را شروع کرده بودم، ترسی نداشتم. نگاهی به بازار انداختم آن روز دیگر ریزش نداشت. البته چندان جهشی هم نکرده بود. فقط درجا زده بود و همین پس از دو روز ریزش، عالی بود. بعد سری به گروههای خبری انداختم.
یکی خبری فرستاده بود که یک کله گندة آمریکایی گفته همة آقازادهها شناسایی شدهاند و عدد و رقم هم داده که چند نفر هستند و دقیق گفته این چند هزار نفر چندتا خانه و چندتا حساب بانکی و در هر حسابشان هم چقدر پول هست و همه اینها را سرجمع زده و گفته کل دارایی اینها چقدر است و در آخر اضافه کرده که همه اینها شناسایی شده و خانههاشان گرفته و حسابهای بانکیشان قفل خواهد شد. چون این آقازادهها که از راه حلال پول به دست نیاوردهاند و این نوعی پولشویی است. آنها بهزودی همه چیزشان را از دست خواهند داد و دست از پا درازتر به ایران باز خواهند گشت.
همین خبر را برای شراره هم خواندم. گفت: «به چه درد من و تو میخورد.»
گفتم: «پس چه چیزی به درد من و تو میخورد.»
گفت: «برای چه من را با خودت آوردی؟»
شاید خودش هم میدانست اما اهلش نبود. یا بود و پا نداد. یا ترسید گند در گند شود. امروز همان شلوار سیاه چسبان را پوشیده بود با یک بلوز استین کوتاه قرمز رنگ. بلوزش کوتاه بود طوری که دور کمرش به چشم میخورد. کت لی کوتاهش هم مثل همیشه دستش بود. و هر جا میطلبید تن میکرد. وقتی راه میرفت همه را دیوانه میکرد و من هم برای همین آورده بودمش که دست به دیوانه بازی بزنم اما خودم هم ته دل میترسیدم دو سه شب بیشتر نمانده بود. من نمیدانستم در این روزهای مانده میتوانستم به او بگوید برای چه با خودم آوردهامش یا نه.
شب کمی دیرتر از همیشه به هتل آمدیم. از خیابان استقلال تا به هتل پیاده برگشته بودیم و همان جا در نزدیکی هتل غذای ترکی خوردیم. وقتی به هتل رسیدم کارمند پذیرش گفت: «اتاق شما تمیز شده. تامام.»
شراره مثل همیشه زیر لب «خاک بر سرشون» را گفت و رفتیم توی آسانسور. در اتاق را که بازکردیم نزدیک بود شاخ در بیاوریم. اتاقمان تمیز تمیز بود. موکت را انگار با شامپو فرش شسته بودند و حسابی جارو کرده بودند. ملافهها را نو کرده بودند و حسابی به اتاق سر و سامان داده بودند. شرار گفت: «خاک تو سرشون خوب این کار رو از اول میکردین احمقها» و رفت تا بخاری را خاموش کند. اتاق گرم گرم بود.
لباس کندیم و تلویزیون را روشن کردیم. اول شراره رفت زیر دوش و بعد من. حسابی سر حال بودیم و کیفور.
سری به گوشیام زدم. نه از دفتر تهران خبری بود، نه از دفتر استانبول و نه از راهنمای سفر. اما رئیس جمهورمان بود. رفته بود دانشگاه تهران و گفته بود که سرنوشت آیندة کشور در انتخابات معلوم میشود و بهترین راه برای شکستن افراطگرایی، اصلاح جامعه ، شایستهسالاری و حاکم شدن افکارِ بهحقِ مردم، را رفتن به پای صندوق رأی دانسته بود. گفته بود همگی دستبهدست هم میدهیم و با مشکلات روبهرو شده از آنها میگذریم. و اضافه کرده بود که دانشگاه نقش خیلی مهمی در این میان دارد.
اما ترکیه همچنان با سوریه میجنگید. در سپیده دم همان روز روستاهای زیادی در سوریه به دست ارتش ترکیه گلولهباران شده بود. به گفته دیدبان حقوق بشر سوریه هم حملات هوایی سنگینی و درگیریهای شدید بر روی زمین توسط ترکیه گزارش شدهاست از طرفی هم نیروهای آمریکایی به طور کامل از سوریه خارج شده بودند و مرکز فرماندهی خود در سوریه را از بین برده بودند.
بعد نگاهی به گروههای بورسی انداختم؛ بازار نریخته بود پایین. همان جای دیروزی مانده بود.
آخر شب از شراره پرسیدم: «اتاقمان خوب است؟»
گفت: «خوب است اما این چند شب خواب راحتی نداشتهام.»
پرسیدم: «چرا؟»
گفت: «روی این تخت راحت نیستم.»
گفتم: «امشب دیگر تمیز است با خیال راحت بخواب.»
گفت: «من توی کثیف تر این اتاقها هم خوابیدم از اینکه تخت جدا نیست راحت نیستم.»
حسابی خورد توی ذوقم. فکر میکردم با دعوایی که با خانواده شوهرش دارد در این سفر حسابی به من بچسبد. اما انگار اینطور نشده بود. گند و کثافتکاری این هتل هم برنامهامان را خراب کرده بود.
گفتم: «وقت گرفتن هتل ازشون خواستم تختها جدا باشه اما خودت که میبینی با یه مشت دروغگو طرف بودیم.»
لبخند زد.
گفت: «من و شوهرم همدیگر را دوست داشتیم. اگر او نمیمرد من الان اینجا نبودم. حالا همخ آمدن من به اینجا اشتباه بود. من زن خرابی نیستم نباید با تو میآمدم.»
این را گفت و با دست چشمهایش را گرفت و شروع کرد به گریه کردن. افسوس خوردم و به او نزدیک شدم. دستهایم را روی بازوهایش گذاشتم. چیزی نگفت. بازوهایش داغ بود. زیر لب غصه میخورد و هقهق گریه میکرد. جز اینکه بتوانم بگویم روحش شاد و یادش زنده چیز دیگری از دستم برنمیآمد. کمی که آرام شد بازوهایش را رها کردم و دستهایش را از روی صورتش پس کشیدم و به دست گرفتم. سرش را انداخته بود پایین و بغض داشت. دستهایش را به دست گرفتم و دوباره کمی با او همدردی کردم. کمی که آرام شد درآغوش کشیدمش و دم گوشش از او خواستم آرام باشد و به آینده فکر کند. خواستم به تنها فرزندش بیندیشد. خواستم نفس عمیقی بکشید و به زندگی خوبی که بعد از این خواهد داشت فکر کند. بعد از آغوشم رها کردمش و دوباره دستهایش را به دست گرفتم.
گفتم: «اتاق تمیز شده من روی زمین میخوابم تو هم با خیال راحت روی تخت بخواب.»
این را که گفتم خودش را انداخت در آغوش من و سرش را روی سینهام چسباند.
آن شب همینطور خوابیدیم. هر دو روی تخت اما نه پشت به پشت هم. سرش را گذاشت روی سینه من و تا نیمههای شب صحبت کردیم. دست آخر خوابیدیم. صبح که بیدار شدیم دست و پایمان لای دست و پای هم گیر کرده بود. فقط همین.
روز آخرمان بود. با اینکه تا نیمة شب بیدار مانده بودیم اما قرار براین بود که صبح زود بیدار شویم تا به جزیره بیوکآدا برویم. صبحانه خوردیم و زود زدیم بیرون راستش بازار هنوز شروع نشده بود تا بتوانم نگاهی به آن بیندازم. فرصت دیدن خبرها را هم نداشتم. دیشب یک قدم به هدفم نزدیکتر شده بودیم و رفتن به جزیرة هم ما را به هم نزدیکتر میکرد. همانجا سوار متروباس شدیم و آخر خط پیاده شدیم. اتوبوسهای دریایی به سمت جزایر پرنسس ساعت به ساعت حرکت می کردند. بلیط گرفتیم و سواری کشتی شدیم.
جزایر پرنسس چهار جزیره کوچک هستند که در فاصلة چند کیلومتری استانبول در دریای مرمره قراردارند. هر روزه آدمهای زیادی می-روند تا از آن جزایر دیدن کنند. آخرین و بزرگترین آنها جزیرة بیوکآدا است که مقصد ما آنجا بود.
وقتی به بیوکآدا رسیدم یک راست رفتیم سراغ دوچرخههای کرایهای. دو دوچرخه یک ساعته کرایه کردیم و خیلی تند یکبار دور جزیره را گشتیم. بعد دوچرخه ها را پس دادیم و شروع کردیم برای بار دوم همان مسیر دوچرخهرو را با پای پیاده بگردیم.
در مسیرمان جایی راه به آب نزدیک میشد. آنجا را کمی بیراهه رفتیم تا خودمان را رساندیم به آب. هوا سر بود و نمیشد پا توی آب گذاشت. همانجا نشستیم و از کوله پشتی کمی خرت و پرت بیرون آوردیم و به خوردن مشغول شدیم.
شراره گفت که وقتی لب آب میرود دلشوره پیدا میکند. چون آن روز رفته بودند شمال و لب دریا داشتند خوش میگذراندند که شوهرش لخت میشود تا تنی به آب بزند. «من و پسرمون نشسته بودیم روی زیراندازی که روی ساحل انداخته بودیم. شوهرم شنا بلد بود برای همین نگرانی نداشت. اما رفت و دیگر برنگشت. هنوز منتظرم برگرده.»
اولین بار هم برای همین دلهره و دلشوره پیش من آمده بود. من هم راهنماییاش کرده بودم. خواسته بودم روزانه تمرین کند؛ چشمهایش را ببندید، نفس عمیق بکشید و به بدن خود فکر کند؛ قسمتهای بدنش را در ذهنش بازسازی کند.
این کارها را کرد و بعد از من پرسید چشم به راه باشد یا نه؟
گفتم: «نه.»
گفت که نمیتواند.
از او خواسته بودم تا روزی هزار بار به خودش بگوید که زندگی هزار بالا پایین دارد و او میتواند از همه آنها گذشته و آیندهای درخشان برای خودش بسازد. او همه این کارها را میکرد و هفته به هفته پیش من میآمد. دست آخر که کمی بهتر شد خواستم تنهایی به یک مسافرت طولانی برود. اما انگار پدر شوهرش نمیگذاشت. همینطور ماند تا روزی که یادش دادم به آنها بگوید میخواهد برود کربلا تا دلش باز شود اما با من بیاید اینجا.
او هم راه افتاد و آمد
عصر پیش از اینکه هوا تاریک شود سوار کشتی شدیم تا بتوانیم در روشنایی از مناظر بهره ببریم.
وقتی رسیدیم به هتل هر دو خوشحال بودیم. میدانستیم اتاق گرم و تمیزی در انتظارمان است و می توانستیم خستگی این سفر یک روزه را با حمام کردن از تن بیرون بیاوریم.
شراره که رفت زیر دوش من نگاهی به گوشی انداختم. نه خبری از فروشنده تور بود نه خبری از راهنمای تور و نه خبری از کارشناس تور. به قول «شرار خاک بر سرشان»
آن روز بازار سهام دوباره قرمز بود. شاخص هشت هزار واحد دیگر ریزش کرده بود. همه میگفتند دیگر تمام شد و بر این باور بودند باید پولها را از بورس کشید بیرون و ریخت توی بانک. همه بازار سهام را دروغ و دبنگ میدانستند که فقط آقازادهها به واسطة خبرهای محرمانه در آن سود میبرند. همه میگفتند مملکت حساب و کتاب ندارد و کسی حواسش به مردم نیست.
رئیس جمهور ما هم در خبرها گفته بود که راهی جز این نداریم. اردوغان یک آتش بس صد و بیست ساعته را پذیرفته بود آمریکا هم قول داده بود که نه تنها تحریم جدیدی را علیه ترکیه وضع نکند، بلکه تحریمهای جاری را هم برچیند. دیگران توافق آتشبس را خیانت آمریکا به کردها میدانستند و وزیر خارجه ترکیه میگفت که این آتشبس نیست بلکه مکث کوتاهیست. رهبر سیاسی کردهای سوریهمیگفت: «مردم ما این جنگ را نمیخواستند. ما از آتشبس استقبال میکنیم، اما در صورت هرگونه حمله از خود دفاع خواهیم کرد … آتشبس یک چیز است و تسلیم چیز دیگری است و ما آماده دفاع از خود هستیم. ما اشغال شمال سوریه را نمیپذیریم» و اردوغان در یک سخنرانی گفت: «ما حرکتی را که شروع کردهایم هرگز متوقف نخواهیم کرد، حالا هر کسی هر چه میخواهد بگوید. از چپ و راست دارند ما را تهدید میکنند که این پیشرفت را متوقف کنیم.» و ادامه میداد که دست از این کار برنخواهیم داشت. اما حسن روحانیِ ما این شیوة ترکیه را نمیپسندید. او دولت ترکیه را یک دولت دوست مینامید و نگرانیهای او را درباره نوار شمالی سوریه منطقی میدانست؛ با اصل قضیه موافق بود اما میگفت: «راههای بهتری هست» و اضافه میکرد: «این کار آخر عاقبت ندارد.»
آن شب بهترین شب سفرمان بود. شراره که از حمام بیرون آمد، من از هتل زدم بیرون کمی خرت و پرت خریدم و برگشتم. روی تخت بساطی پهن کردیم و شروع کردیم تکه تکه خوردم و نم نم نوشیدن. فردایش باید برمیگشتیم ایران. برای همین آن شب تا توانستیم خوش گذراندیم. گفتیم و خندیدیم و از سر و کول هم بالا و پایین رفتیم. طوری که صبح که بیدار شدیم دوتا آدمی بودیم که توی هم تاب خورده بودیم.
یکی دو ساعتی از ظهر گذشته بود که رسیدیم ایران. شراره رفت به نمازخانة خواهران با چادر و چاقچور بیرون آمد. برایش یک دربستی گرفتم تا برود سر خانه و زندگی. خودم نشستم توی فرودگاه تا ببینم چه کار باید بکنم. به اینترنت وصل شدم و نگاهی به بازار انداختم بازار در این یک هفته حسابی ریخته بود پایین؛ شاخص کل نزدیک سی هزار واحد کشیده بود پایین. اما آن روز دیگر مثل چند روز گذشته پایین نیامده بود. همانجا در جا زده بود و این بد نبود. بعد از این همه سرازیری اگر یکی دور روز درجا بزند نشانة خوبی برای برگشت به بالا خواهد بود.
نگاهی به خبرهای انداختم؛ دیدبان حقوق بشر سوریه، هر دو طرف را به نقض آتشبس متهم کرد. هم کردهای سوریه و هم ترکها آتش بس را به هم زده بودند و دوباره شروع کرده بودند. آمریکاییها هم دیده بودند «آتش بس در شمال سوریه برقرار نیست». برای هین دمشان را انداخته بودند روی کولشان از منطقه رفته بودند. میگفتند در هنگام خارج شدن نیروهای آمریکایی، مردم محلی محصولات فاسد شده را به سمت آنها پرتاب میکردند و به آنها توهین میکردند که این احساس خیانت را در بین مردم نشان میدادند. و نمیدانم چه و چه و چه. یعنی هزاران شر و ور از زبان یک مشت دروغگو. حالا که از سفر بگرشته بودم به من چه مربوط بود که در ترکیه چه خبر است. اینها حرفهایی بود که به درد من نمیخورد.
آن یکی گوشیام را درآورده و روشن کردم. همین که بالا آمد پیامک پشت پشامک بود که میرسید. به اینترنت که وصل شدم آنجا همه کلی پیام برایم رسیده بود. بعضی از این پیامها هم از طرف زنم بود.
راستش مدتی بود که حسابی به هم گیر میدادیم. من دلم بچه میخواست او مردی را که صبح تا شب در این گروههای روانشانسی با زنها چت و مت بکند و کار و زندگیاش هم بر اساس بورس باشد، مناسب پدر شدن نمیدانست. نه تنها من را برای پدر شدن شایسته نمیدید بلکه شک داشت با این وضعیت با من ادامه دهد. برای همین مدتی بود زده بودیم به هم و هر جا پا میداد یکدیگر را آزار میدادیم. دست آخر قرار گذاشتیم از هم فاصله بگیریم. قرار شد مدتی من از او دور شوم. برایش مهم نبود کجا بروم و چهکار کنم. فقط میخواست من را نبیند.
به او گفتم: «چند هفتهای باید خودم را گم و گور »
گفت: «بگو چند ماه.»
گفتم که یک کوله برمیدارم و گوشی خاموش میروم؛ از آستارا تا بندر ترکمن، لب دریا را روز به روز، شهر به شهر و میگردم بعد میروم جنوب. از بندر ترکمن میروم مشهد از دل کویر خودم را میرسانم کرمان بعد شب به شب، شهر به شهر خودم را میرسانم بندر عباس و بندر بوشهر بعد میروم سمت خرمهشر و آبادان. از آبادان هم لب مرز عراق را بالا میآیم تا برسم به مرز بازرگان.
وقتی گفت: «از آنجا هم یک سر برو ترکیه» جرقه ای در ذهنم زده شد.
اما گفتم شاید جایی هم پایم رفت روی مین دیگر برنگشتم
گفت که من خیلی زرنگتر از این حرفها هستم.
گفتم: «اینطور بهتر است.»
پذیرفت.
از دست هم شکار بودیم. از روزی که من شروع کرده بودم به برگزاری کارگاه «مشق عشق» او هم شروع کرده به برگزاری کارگاه «مشق شب». هر شب گیر میداد و میگفت: «تو که تو زندگی خودت موندی آخه چطور میخوای به مردم بگی که چی چیه و چی چیچی نیست.»
همینطور پیش رفتیم تا کارمان به اینجا کشید.
گفت: «حالا کی میخوای بری؟»
گفتم: «چند روز دیگه» و از خانه زدم بیرون.
گوشی کاریام را برداشتم و زنگی به شراره زدم
گفت: «چیه؟»
گفتم: «با یک مشق عشق پیش از ازدواج موافقی؟»
گفت: «کجا برگزار میشه؟»
گفتم: «استانبول.»
گفت: «چرا که نه.»
فقط باید راهی پیدا میکرد تا سر پدر شوهرش شیره بمالد.
حالا که گوشیام را روشن کردهام میبیننم. در این یک هفته که گوشیام خاموش بود پیامهای زیادی برایم آمده بود اما حوصله نگاه کردن به آنها را نداشتم. گوشیام را خاموش کردم و دوباره انداختم توی کوله. بلند شدم و از دالان شیشهای راهی ایستگاه مترو شدم. باید خودم را میرساندم به ترمینال جنوب و آنجا تصمیم میگرفتم که به کجا بروم.
آبان ماه نود و هشت