کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

یک مشت دروغگو

دو لیر و شصت گپی پولِ بلیط اتوبوسی که در ده پانزده دقیقه، از ایستگاه پازارتکه تا میدان تکسیم می­رود حتی با دلار بالای یازده تومان هم کسی را نمی­کشد، اما ده دوازده کیلومتر پیاده گز کردن در دوساعت از هتل تا آخر خیابان استقلال هم، برای آدم­هایی مثل ما که با هزاران بیم و امید دوهزار کیلومتر از سر خانه و زندگی­مان آمده بودیم تا به آنجا برسیم، آنقدر سخت نبود که نخواهیم به آن تن بدهیم؛ به­خصوص پیاده­روی در نیمه­های مهرماهِ شهری قدیمی با آب و هوای مدیترانه­ای که هم نرمه باد پاییزی در کوچه­پس­کوچه­هایش لرزشی بر جان برگ­هایِ رنگارنگ درختان می­اندازد هم ریزه باران گاه و بی­گاهش بر سنگفرش خیابا­ن­ها آهنگی گوشنواز می­سراید، نه ما تهران­نشین­هایی که روز و شبمان در هوای آلوده و ناسالم سپری می­شود، بلکه هر اتوبوس­سوار یا متروباس­سواری اینجایی را هم پیاده و راهی خیابان می­کند که پیاده­روی در چنین شهر بادخیز و رنگارنگی «مُمِّد حیات است و مفرَّح ذات»

همین­طوری شد که ما چند روز پس از آنکه ترکیه عملیات «چشمة صلح» را شروع کرد، راه افتادیم آمدیم استانبول؛ چند روزی بود که به صورت رسمی ارتش ترکیه کردهای شمال سوریه را زیر آتش گلوله گرفته بود و هر چه سازمان ملل و دیگر کشورها از ترکیه می­خواستند دست از حمله و کشت و کشتار بردارد اما مردان ترک همچنان ادامه می­دادند.

حالا ما داشتیم می­رفتیم آنجا.

درست عصر روزی که به فرودگاه رفته، منتظر پروازمان بودیم، ترامپ برای چندمین بار یادآوری کرد که تمام نیروهای خود را از سوریه خارج خواهد کرد. انگار آن روز از صبح پای روس­ها به منطقه باز شده بود و آنها هم در کنار نیروهای سوری می­خواستند به جنگ سر و سامان بدهند. آمریکایی­ها نمی­خواستند پای روس­ها به آنجا باز شود. آن روز ترکیه با آتش توپخانه و حملات هوایی منطقه را زیر گلوله گرفته بود. وزیر دفاع کردهای سوریه گفته بود: «ما هر کاری توانستیم کردیم، از غرب و اتحادیه عرب درخواست کردیم اما هیچ‌کس برای کمک به ما نیامد. پس هیچ‌کس جز خودمان را برای دفاع از کوبانی نداریم. جوانان کُرد باید بیایند و از خانه‌هایشان دفاع کنند و مردم نباید خانه‌هایشان را ترک کنند ــ این سرزمین ما است. به نظر می‌رسد این سرنوشت کُردهاست که هر بار وارد این فرایند شوند.»

چند روز مانده به پروازمان به شرکت مسافربری زنگ زدم و از فروشنده تور پرسیدم: «در حال حاضر ترکیه خطرناک نیست؟»

گفت: «چرا خطرناک باشه؟»

«خوب توی ترکیه جنگه.»

«نه. از این خبرها نیست. با خیال راحت برید.»

گفتم: «پس خیالمون راحت باشه؟»

گفت: «برید و خوش بگذرونید. هیچ خبری نیست.»

دوشنبه بعد از ظهر راه افتادیم سمت فرودگاه. همان روزها به اربعین نزدیک می­شدیم و مردم دسته­دسته می­رفتند کربلا. در فرودگاه پشت سر هم اعلام می­شد که مسافرین پرواز شماره فلان و بهمان به مقصد نجف به خروجی نمی­دانم شماره چند مراجعه کنند. فقط نجف بود و نجف. پرواز ما چند ساعتی عقب افتاد، طوری که وقتی رسیدیم دم هتل ساعت پنج صبح بود و من بجز اینکه بخواهم بخوابم هیچ کار دیگری نداشتم. اما شراره آنقدر خوابالود نبود که همان دم در، از روی تابلو هتل نفهمد این هتل به­جای اینکه سه ستاره باشد، دو ستاره است و وقتی پا داخل اتاق گذاشت و تخت دونفرة به هم چسبیده را دید بگوید: «شاید روزی همچین جایی بخوابم اما الان نه.» و آنقدر جان داشت که خواهد: «از این کثافتخونه بریم.»

اتاق سرد بود و کثیف. نه شیر آب گرم کار می­کرد نه هواکش دستشویی. بوی سیگار اتاق را گرفته بود. به قسمت پذیرش رفتم و خواستم اتاق­مان را عوض کند. اما جواب منفی بود، چون اتاق خالی نداشتند.

گفتم: «بخاری دیواری خاموشه.»

گفت: «خرابه.»

گفتم: «آب گرم نداریم.»

گفت: «باید تعمیر بشه.»

دست آخر فقط توانستم یکی دو بالش اضافه و یکی دوتا ملافه تمیز با یک پتوی اضافه بگیرم و به اتاق برگردم.

شراره گفت: «چی شد؟»

گفتم: «اتاق خالی ندارن.»

گفت: «خاک تو سرشون.»

گوشی را برداشتم و چند عکس از اتاق و دستشویی و حمام گرفتم و در در واتس­آپ برای راهنمای ترورمان فرستادم و پشت­بندش هم نوشتم که «راستش را بخواهید اتاق ما کثیفِ کثیف است. به ما هتل سه ستاره فروخته بودند، در صورتی که اینجا دو ستاره است. خیلی هم سرد و کثیف است. ما حتی امشب هم در این جا نمی­خوابیم و بیدار می­مانیم. هر چه زودتر برای ما جایی پیدا کنید تا از این کثافتخونه بریم بیرون.»

خیلی زود جواب داد: «یعنی طوری­یه که حتی نمی­توونید چند ساعتی خستگی راه رو درکنید؟»

فرستادم: «راستش رو بخواهین خسته­تر از آن هستم که بخوام درباره­اش چک و چونه بزنم.  اما خداوکیلی اینجا از کثیف هم کثیف­تره. شاید فقط دو تا آدم خسته مثل ما به خواب در چنین جایی تن بِدَن، اما فردا چی؟.»

جواب داد: «الان کاری از دستم برنمی­یاد. اما صبح پیگیری می­کنم.»

راستش همان وقت صبح بود. اما اولِ اولِ صبح بود. جوابی ندادم.

شراره گفت: «چی شد؟»

گفتم: «امشب بخوابیم فردا می­ریم یه هتل دیگه.»

کمی مکث کرد و گفت: «آخه اینجا تختوابش جدا نیست.»

زن خوبی بود. تازه آشنا شده بودیم و هنوز رویمان به هم باز نشده بود. این برنامه را من چیده بودم و او را به خرج خودم کشانده بودم اینجا. قصدم این بود که خجالت را کنار بگذاریم و این چند روزه کمی خوش باشیم. اما از همان اول سخت گرفت. رفتم تی دستشویی و لباس خواب پوشیدم. بیرون که آمدم قول دادم پشت به او بخوابم و کاری به کارش نداشته باشم. راستش آنقدر خوابالود بودم که بجز یک تکه جا و یک پتو به چیز دیگری فکر نمی­کردم برای همین دیگر بدون اینکه توجهی به حرف­هایش بکنم و کاری با خودش داشته باشم پریدم روی تخت و پشت به نیمة آن دراز کشیدم و خوابیدم.

فردا صبح همان­طور پشت به شراره از خواب بیدار شدم. نه دست و پایم لای دست و پای او گیر کرده بود و نه دست او خورده بود به من. شراره هنوز خواب بود. ساعت نزدیک نُه صبح بود. بلند شدم و رفتم دستشویی؛ دست و رویی شستم، لباس پوشیدم و آمدم نشستم روی صندلی. گوشی­ام را برداشتم و وای­فا را روشن کرده، به اینترنت وصل شدم. اول وقت بود و باید نگاهی به بازار می­انداختم. راستش دو سه روزی بود که شاخص نزدیم بیست هزار واحد کشیده بود. روزنامه­ها از این روزها به عنوان بازگشت قدرمند شاخص سهام نام می­بردند و از آن به عنوان پرواز بورس بر باند بزرگان یاد می­کردند. دیروز عصر سفرم را با خیال راحت شروع کرده بودم. اما آن روز صبح اول وقت انگار بازار شل کرده بود. بدش نمی­آمد بعد از آن دو سه روز افزایش کمی استراحت کند. طبیعی بود.

شراره که از خواب بیدار شد من نشسته بودم روی صندلی و سرم توی گوشی بود.

گفت: «تو که از همین اول صبحی کله­ات رو کردی توی گوشی ، پس فردا چطور می­خوای برای زن و بچه­ات نون در بیاری.»

گفتم: «من از همین گوشی نون درمی­یارم اما بذار همین اول بهت بگم که من بچه نمی­خوام.»

«اما تو می­دونی که من یه بچه دارم.»

«که قراره خرجش رو بابابزرگش بده.»

«به شرط اینکه پای کس دیگه ای میون نباشه»

«و می­شه پای کس دیگه­ای درمیون باشه اما جا پاش نمونه.»

«به شرط اینکه پاش نره تو گفش کس دیگه ای که پاش درمیونه.»

«خب اگر گفش دیگه ای پیش پاش اوم پاش رو نمی­کنه توش.»

«تا هر وقت که دلش خواست راهش رو بکشه و بره؟»

«کسی که از نیمه راه سوار می­شه شاد تا ته خط نیاد.»

«همچین آدمی باید پیاده بره چون که اینقدرها هم بی­حساب کتاب نیست.»

«خوب ما هم اومدیم تا مشق عشق کنم.»

«انگار اشتباه اومدی؛ مسیر اتوبوس رو نیست باید دربست بگیری.»

«چه همسفر خوش­اخلاقی، پاشو دست و روت رو بشور شاید کمی سرحال بیای.»

همین لحظه یکی از دوستان همگروهی پیام فرستاد که بازار را به­عمد قرمز می­کنند تا روحانی را خراب کنند.

شرار بلند شد تا دست و رو بشوید. گفت: «تو برو منم چند دقیقه دیگه می­یام.»

یکی دیگر نوشت: «اینها همه برای خالی کردن جیب من و شماست.»

یکی دیگر نوشت: «از الان تا انتخابات با شاخص بازی می­کنن که مردم رو بکشن پای صندوق.»

یکی دیگر فرستاد: «نه به انتخابات.»

فوری پیامش را پاک کردم و نوشتم: «بحث سیاسی ممنوع.»

همو نوشت: «اینجا همه چیز به سیاسی­یه.»

نوشتم: «فقط تحلیل و بحث­های کارشناسی.»

کسی چیزی ننوشت مگر چند تا شکل.

دوباره نگاهی به سبد خودم انداخت؛ همه منفی بودند. گوشی را گذاشتم کنار و رفتم پایین. صبر کردم تا شراره هم بیاید.

کارم خرید و فروش سهام است و علاقه­­ام مشاوره و روانشناسی. ارشد این رشته هستم. خوب می­دانم چه کار کنم و چه بگویم. دوستان زیادی به صورت از این گروه­ها پیدا کرده­ام و که بعد از مدتی با آنها چت و مت خصوصی هم راه انداخته­ام. شراره یکی از آنها بود. آمد و شروع کردیم به خوردن صبحانه.

گفت: «بهشون بگو اتاقمون خیلی کثیفه»

گفتم: «قرار شده راهنمای تورمون هماهنگ کنه. بذار ببینیم چکار می­کنه.»

به اتاق که رفتیم سری به واتس­آپ زدم. پیامی از راهنمای تور نیامده بود. برایش فرستادم: «اگر برایمان اتاق بهتری پیدا نکنید می­رویم لب خیابان می­خوابیم.»

و این را به شراره گفتم. گفت: «غلط کرده. باید اتاق بهتری پیدا کنه.»

به او چشمک زدم. لبخند زد. زیبا بود؛ چشم و ابرو مشکی. موهایش را فرق از وسط باز می­کرد و می­انداخت پشت سرش.

گفتم: «بذار ببینم چی می­گه.»

چند دقیقه بعد برایم پیام فرستاد که «باور کنید من هیچ نخوابیدم. الان هم در فرودگاهم تا مسافرای دیگه­ای رو ببرم هتل­هاشون. یکی دو ساعت دیگه خبر می­دم.»

برایش یک تشکر فرستادم.

شراره گفت: «باه.»

گفتم: «طرف هنوز نخوابیده برای همین گیج می­زنه.»

گفت: «چه­کار کنیم؟»

خواستم شال و کلاه کند تا بزنیم بیرون.

گفت: «کجا بریم؟»

گفتم: «از هتل بریم بیرون. همین پیاده­رو رو قدم می­زنیم تا جایی که دلمون بخواد می­ریم.»

گفت: «پس اتاقمون چی؟»

گفتم که باید تا عصر صبر کنیم.

رفتم دستشویی و لباس پوشیدم. بعد رفتم لابی هتل. تا شراره بیاید نگاهی به بازار انداختم. درست و حسابی شل کرده بود. اما با توجه به دو سه روز گذشته جای نگرانی نداشت. راستش نمی­خواستم حواسم پی بازار باشد و مسافرتم خراب شود. برای همین رفتم سراغ خبرها و گزارش­ها؛ تا چند ساعت دیگر بعد قرار بود اردوغان در شورای همکاری کشورهای ترک‌زبان در باکو سخنرانی کند.

شراره که پایین آمد کلید اتاق را گذاشت روی میز پذیرش و چپ­چپ به کارمند هتل نگاهی انداخت و زیر لب غر زد. بعد از هتل زدیم بیرون. هتل­مان در خیابان ملت بود. در محلة پازارتکه. همین پیاده­رو سمت هتل را به سوی سه راه آکسارای پیش رفتیم. ساعت نزدیک ده و نیم صبح به وقت ترکیه بود. هوا پاک بود و خنک. مردم در کافه­ها نشسته بودند و چای و قهوه می­خوردند. راستة عَجزخانه­ها-داروخانه- را پشت سر گذاشتیم تا به سه­راه آکسارای رسیدم؛ آنجا شلوغ بود. دست-فروش­ها و ارزان­فروش­ها داد و قال می­کردند. شراره نگاهی به فروشگاه­ها می­انداخت و من نگاهم فقط به خود او بود. شلوار مشکی چسبانی پوشیده بود با بلوز آستین حلقه­ای. یک کُت کوتاه هم دستش بود که گاهی تن می­کرد. قصدم این بود که این چند روز در فقط کنار او راه بروم و نفس بکشم.

زن جوان شوهر از دست داده­ای بود که یک بچه هم داشت. باید او را در گروه روانشانسی پیدا کرده باشم. گفتم که سرگرمی­ام روانشناسی­ست. وقتی با او قرار مشاوره گذاشتم بیشتر به چشمم باحال آمد تا بیمار. آخر زن به این خوشگلی که بیمار نمی­شود.

بعد از آکسارای، محلة لالهَ­لی بود و بعد به بازار سرپوشیده رسیدیم. بعد از بازار سمت مزار آحمد پاشا بود. چسبیده به آن یک گورستان بود. چند پله می­خورد تا به در گورستان می­رسید. در باز بود و گورها پیدا بودند. جلو در یک تابلو بزرگ گذاشته بودند که روی آن انواع چای و قهوه با قیمت نوشته شده بود. انگار کافه ای بود لابه­لای گورها. رفتیم تو، گورها را که پشت سرگذاشتیم به یک ایوان سرپوشیده رسیدیم که کافه بود. پشت میزی نشستیم و سفارش قهوه دادیم. پیشخدمت فارسی می دانست. اسمش مصطفی بود. از ترکمنستان آمده بود افغانستان و از آنجا آمده بود ایران و حالا سر از ترکیه درآورده بود. می­خواست از اینجا هم برود یونان و از آنجا هم راهی ایتالیا شود تا خودش را برساند فرانسه. شاید بعد از آنجا هم می­رفت انگلیس.

رمز وای­فای آنجا را گرفتیم و سفارش دادیم. سرهامان رفت توی گوشی . نگاهی به بازار انداختم . حسابی ریخته بود پایین؛ قرمز قرمز بود. بعد نگاهی به خبرها و گزارش­ها انداختم. سخنرانی اردوغان شروع شده بود. در گروه­های بورسی هم همه به زمین و زمان بد و بی­راه می­گفتند و این ریزش بازار را کار خود دولتی­ها می­دانستند.

شراره هم سرش را کرده بود توی گوشی و می­خواست از حال و احوال بچه­اش باخبر بشود. نمی­توانست زنگ بزند. می­ترسید زنگ بزند و لو برود. راستش به آنها گفته بود برای زیارت می­رود نجف و از آنجا هم کربلا.

گورستان قدیمی و پردرختی بود که قبرها را لابه­لای درخت­ها کنده بودند. دورتا دور ایوان شاخ و برگ چنارها به چشم می­آمد. برگ­ها در آن وقت سال رنگ­به رنگ بودند و با نرمه­بادی می­ریختند روی قبرها. قهوه­مان را خوردیم و زدیم بیرون. از جلو مجموعه سلطان احمد گذشتیم و پیاده­رو کنار مسیرِ متروباس را به سمت پل گالاتا پیش رفتیم. زیر پل پر از ماهی­فروش بود و روی پل مثل همیشه پر از ماهیگری. بعد از پل، سمت چپ یک کوچة باریک را کشیدم بالا تا به برج گالاتا رسیدم بعد افتادیم توی خیابان استقلال و رسیدیم به میدان تقسیم. سربالایی خیابان تا به میدان تقسیم حسابی به نفس انداخته بودمان. ساعت نزدیک دو ظهر بود و من می­دانستم که امروز جابه جایی در هتل ممکن نیست.

 

شب که برگشتیم هتل شراره گفت: «از این مردیکه چه خبر؟»

می­دانستم چه کسی را می­گفت.

گوشی را به اینترنت وصل کردم و نگاهی به واتس­آپ انداختم. هیچ پیامی نفرستاده بود.

برایش نوشتم: «یک روز گذشت و از شما خبری نشد. تو را خدا ما را از این خراب شده ببرید بیرون» و فرستادم.

پیام فرستاد: «به روی چشم انجام می­شه.»

«کِی؟»

«با دفتر تهران هماهنگ کردم. هنوز جوابی ندادن. فردا اول وقت دوباره پیگیری می­کنم.»

همین

شرار گفت: «چی می­گه؟»

در جریان گذاشتمش و اضافه کردم چون ساعت دوازده ظهر را گذشته است امشب باید بمانیم. چیزی نگفت. چیزی هم نمی توانست بگوید. خود من هم کاری از دستم برنمی­آمد. گیر کرده بودیم لای دست یک مشت دروغگو.

دست رویی شستیم و ولو شدیم. من روی تخت دراز نکشیدم تا شراره راحت باشد. نشستم روی صندلی و گوشی به دست نگاهی به بازار آن روز انداختم. شاخص کل شش هزار واحد ریزش کرده بود. یعنی هر چه را در هفته پیش رشته بودیم یک روزه پنبه کرد. نگاهی به گروه تلگرامی سهام انداختم. همه می­گفتند فردا برمی­گردد. بعد به خبرها و گزارش­ها سر زدم. اردوغان سخنرانی کرده بود. گفته بود: «ما می­خواهم در سرتاسر نوار مرزی شمال سوریه به فاصله سی دو کیلومتری یک منطقه امن درست کنیم تا پناهندگان سوری که در کشور ما هستند به آن منطقه در کشور خودشان بازگردند.» و اضافه کرده بود که تا کنون نمی­دانم فلان قدر کیلومتر از این منطقه را به دست آورده­اند.

حسن آقای روحانی ما در یک نشست خبری با خبرنگاران داخلی و خارجی اعلام کرده بود که در جنگ بزرگ روانی، اقتصادی و سیاسی برای ما ایجاد شده همه ایستادند و پشت بحران را شکستند. دولت خود را یک دولت برنامه‌ریز معرفی کرده بود و گفته بود که «قادریم از سخت‌ترین بحران‌های اقتصادی در زمان کوتاه خارج شویم.» او شاخص‌های اقتصادی را نشانه خوبی برای حرکت کشور در مسیر آرامش و پیشرفت اقتصادی می­دانست برای جهانیان این پیام را فرستاده بود که ایران دنبال صلح است نه جنگ.

شب دوباره پشت به پشت خوابیدم

فردا صبح بعد از صبحانه وقتی به اتاق برگشتیم پیامی برای راهنمای تور فرستادم. کمی گذشت و جوابی نیامد. یک پیام صوتی برای فروشنده تور در تهران فرستادم. پیانم را پخش کردم تا شراره هم بشنود.

«سلام جناب اسدی. شما به ما هتل سه ستاره فروخته بودید در صورتی که اینجا دو ستاره است و بسیار بسیار بسیار کثیف است. از بدترین مسافرخانه­های ناصرخسرو هم بدتر است. گرمایش خراب، آب گرم خراب، اتاق کثیف، ملافه­ها کثیف.»

یکی دیگر فرستادم و آن را هم پخش کردم.

«ما دیروز ساعت پنج صبح رسیدیم و به زور خستگی خوابیدم. من همان وقت از راهنمای تور خواستم ما را جابه­جا کند. قول امروز صبح را داد. اما خبری از او نیست. اینچنین جایی شایسته ما نیست. خواهش می­کنم شما هم از تهران برای جابه­جایی ما به یک جای بهتر کاری کنید.»

هنوز پیام اول را نگاه نکرده بود. کمی منتظر ماندم. بعد سری به بازار زدم. امروز هم با ریزش شروع شده بود. حال و حوصله نداشتم. دوباره نگاهی با واتس­آپ انداختم. هنوز پیام­ها را ندیده بود.

به شراره گفتم: «گور باباشون. اگر جابه­جا نکردن خودمون می­ریم جای دیگه.» و از او خواستم لباس بپوشد تا زودتر خودمان را به گردش یک روزه کشتی تنگه بسفر برسانیم. او هم زود آماده شد و از هتل زدیم بیرون

همان روبه­روی هتل در ایستگاه پازارتکه سوار متروباس شدیم و ایستگاه اِمینو پیاده شدیم. چیزی به زمان حرکت کشتی نمانده بود. بلیط گرفتیم و سوار شدیم. زیاد شلوغ نبود. این کشتی هر روز صبح ساعت ده و نیم از اسکله اِمینو که این سوی تنگه بسفر، نزدیک به دریای مرمره است راه می­افتد ساعت دوازده و نیم به اسکله آنادولو کاوائی می­رسد. مقصد پایان تنگه است؛ جایی که دریای سیاه شروع می­شود. در طول راه این سو یا آن سوی تنگه چند ایستگاه دارد که در هر کدام قدری می­ایستد و چند مسافر سوار و پیاده می­کند. بیشتر یک کشتی تفریحی است. ما رفتیم داخل اتاق کشتی و کنار پنجره روبه روی هم نشستیم و به بیرون خیره شدیم. کشتی راه افتاد.

به شراره گفتم: «چطوره؟»

گفت: «عالی.»

گفتم: «خب دیگه چه خبر؟»

پدر شوهرش شراره برایش خط و نشان کشیده بود که اگر پای مرد دیگری به میان کشیده شود نه تنها بچه را از او می­گیرد بلکه کاری می­کند که او قید یک هشتم را هم بزند. اما اگر سربه­راه بشود و دلِ برادر شوهرش را به­دست آورد، پدر شوهر کاری خواهد کرد تا پسرش آن زن نازا را طلاق بدهید و با او زندگی جدیدی را شروع کند. اگر شراره می­پذیرفت آن وقت او هم چیزی برایش کم نمی­گذاشت؛ یک جشن مفصل، یک خانة خوب. شراره هم در میان این وسوسه و دسیسه گیر کرده بود و نمی­دانست چکار کند.

به اینجا که رسید گفتم: «نگاه کن.» و به سویی اشاره کرده.

نگاه کرد؛ دسته­ای از مرغان دریایی روی آب نشسته بودند. کشتی داشت میان تنگه پیش می­رفت و خورشید در پشت توده­ای از ابرها، کم جان و بی­رمق می­تابید. بلند شدیم و رفتیم روی عرشة جلو کشتی. باد خنک پاییزی که از روی آب می­گذشت هر آدم مرده­ای را زنده می­کرد. تا می­توانستیم نفس کشیدیم. هر دو سوی تنگه دامنه­های سر سبز بود با خانه­هایی که شیروانی­های قرمز داشتند. پیش رو پهنای تنگه بود که به سوی دریای سیاه پیش می­رفت.

درست همان ساعت دوازده و نیم به اسکلة آنادولو کاوایی رسید.

این روستا یکی از آرام­ترین قسمت­های شهر استانبول بود که در ابتدای دریای سیاق قرار داشت.

کشتی پلو گرفت و مسافرها پیدا شدند. بدون اینکه کسی چیزی بگوید همگی از روی نشان­هایی که روی در و دیوار نوشته شده بود راهی قلعة یوروس شدند. این قلعة متروک که بخشی از آن فقط برجامانده، بر بالای تپه­ای نه چندان بلند قرار دارد که از روی آن تپه می­توان تنگه بسفر و دریای سیاه را دید.

من و شراره هم لابه­لای دیگران بالا رفتیم. بی­نظیر بود. سر سبز و باشکوه. افسوس نمی­توانستیم عکس بگیرم. شراره که به هیچ قیمت و من هم بهتر بود عکسی نمی­گرفتم. شاید به اشتباه رو می­شد. کمی روی تپه چرخیدیم و دوباره برگشتیم پایین. روستا جای کوچکی بود که چند خیابان کوتاه و چند کوچه­پس­کوچه بیشتر نداشت. مردمانش بیشتر ماهیگیر بودن و ماهی فروش. همه غذاهایشان دریایی بود یک جا نشستیم و سفارش ماهی دادیم از فروشنده خواستم رمز وای­فا را برایم وارد کند. این کار را کرد.

آن روز هم بازار حسابی ریخته بود. قیمت­ها پایین کشیده بود و دست کمی از جنگ نداشت. جنگی که کسی در آن زنده نمی­ماند. چون همه سهم­ها قرمز بودند. وقتی غذایمان آمد گوشی را گذاشتم کنار و شروع کردیم به خوردن.

ناهارمان که تمام شد شراره از خودش گفت؛ از اینکه بخواهد زن کسی بشود که او خودش زن دارد ناراحت بود. از اینکه او بخواهد پیشاپیش با شراره قول و قرار بگذارد و بعد برود از زنش جدا شود بیزار بود. به­خصوص همة این جریان­ها هم خواستة نفر سومی باشد. یعنی شراره سر به راه بشود و به پدر شوهرش قول بدهد که زن برادر شوهرش بشود. پدر شوهر هم کاری کند که برادر کوچکتر از زنش جدا بشود و با شراره زندگی جدیدی را شروع کند. فقط به بهانة اینکه زن برادر شوهرش نازاست بخواهد از او جدا بشود! از کجا معلوم که بردارشوهر مشکل نداشته باشد؟ شاید برادر شوهر و زنش یکدیگر را دوست داشته باشند. می­گفت که برادر شوهرش پسر بدی نیست. اما از خط و نشانی که پدرشوهرش کشیده بود خوشش نمی­آمد. زیاد هم نگران زن برادر شوهرش نبود. می­گفت که قسمتش از قسمت او بدتر نخواهد شد. شراره شوهرش را از دست داده اما او از شوهرش جدا خواهد شد. تازه بر این باور بود که پدر شوهرش مهریه­اش را می­دهد تا او هم بتواند جُفتِ جوری را پیدا کند. جاری برایش مهم نبود فقط دوست نداشت زندگی­اش با خط و نشان و به زور شروع شود. اما از طرفی هم برای خودش به­تنهایی چشم­انداز روشنی نمی­بیند. نمی­داند با این وضعیتی که در کشور هست فردا پس فردا عاقبتش  چه خواهد شد.

حرفش که به اینجا رسید گفتم: «من و تو الان برای همین اینجا هستیم.»

شراره پوزخند زد.

کشتی سر ساعت سه بعد از ظهر از اسلکه آنادلوکاوائی راه افتاد و همان مسیر آمده را برگشت. ما یکی دو ایستگاه زودتر، در اسکلة اورتاکوی پیاده شدیم تا کمی قدم بزنیم. در کنار تنگه خیابان پر دار و درختی بود. همان را آمدیم تا رسیدیم به خیابان دُلمَه باغچَه­سی. این خیابان هم پر دار و درخت بود. مثل ولیعصر خودمان می­گفتند چنارهای آنجا را همزمان با چنارهای خیابان ولیعصر کاشته­اند. اسم خیابان هم به خاطر قصر آتاتورک چنین نام گرفته بود. یک سوی خیابان در سینه دیوار پر از عکس­های قدیمی بزرگان ترکیه بود. در یکی از عکس­ها رضا شاه و آتاتورک کنار هم بودند. من و شراره هر دو افسوس خوردیم به اینکه چنین هوای پاکی در خیابان ولیعصر خودمان گیر نمی­آید.

تا ایستگاه کاباتاش پیاده آمدیم و بعد با متروباس، خودمان را به هتل رسانیدم.

وقتی کلید اتاق را از کارمند پذیرش می­گرفتیم شراره باز کمی غُر زد.

به اتاق که برگشتیم گفت: «ببین از اینها خبری نشد؟»

سری به واتس­آپ زدم. انگار پیام­های صبح را تازه دیده بودند، چون به ساعت عصر برایم پیام آمده بود که «به روی چشم. صد در صد پیگیری می­شه.»

پیام را برای شراره خواندم. گفت: «خاک بر سرشون» و اضافه کرد که خودمان برویم با صاحب هتل صحبت کنیم. گفتم که دیگر امروز به پایمان حساب شده. خواستم تا فردا صبح صبر کنیم. اگر خبری نشد از هتل برویم.

یک ساعت بعد برای تهران فرستادم که «نتیجه پیگیری چه شد؟» و رفتم سراغ خبرها؛ آن روز مثل اینکه نیروهای سوری بخشی از زمین­های خود را پس گرفته بودند. اما اردوغان می­گفت که این چندان اهمیتی نداد، چون آنجا کشور آنهاست. آنچه برای او مهم بود فرار گروه­های تروریستی از آنجا بود.

یک ساعت بعد دوباره پیام فرستادم که «ما منتظر خبر شما هستیم؟»

و باز رفتم سراغ خبرها؛ روحانیِ خودمان در جلسه­ای بهداشت منطقة مدیترانة شرقی گفته بود که: «طی چهل سال گذشته به طور متوسط سالانه شش ماه بر امید زندگی مردم در ایران افزوده شده است.» و اضافه کرده بود که آمریکا با تحریم ملت ایران، مرتکب جنایت علیه بشریت و تروریسم اقتصادی شده است. اما تلاش دانشمندان و تولیدکنندگان ایرانی، ما را به سمت خودکفایی کشانده و هر چند این جنایت آمریکا نتواست به زندگی مردم لطمه­ای بزند اما مردم کشور ما هرگز جنایت او را  فراموش نخواهند کرد.

یک ساعتی گذشت و باز جوابی نیامد.

این بار یک پیام برایش فرستادم که شماره همراه مدیر شرکتشان را برایم بفرستید.

و این بار رفتم سراغ خبرها بورسی؛ شاخص ده هزار واحد افت کرده بود. همه می­گفتند این در بورس ایران بی­سابقه است. توی گروه­ها نوشته شده بود که یک سری به­عمد دارند بورس را خراب می­کنند تا دولت را خراب کنند. بعضی­ها می­گفتند که به­عمد بازار را خراب می­کنند تا قبل از انتخابات درستش کنند و با این روش مردم را بکشند پای صندوق­های رای. یک سری هم می­گفتند برخی شرکت­های سرمایه­گذاری با شرکت بورس دست به یکی کردند تا قیمت را پایین بیاورند و بعد خودشان دسته جمعی سهام بخرند و با کشاندن قیمت به بالا، حسابی سود کنند.

بعد از این خبرهای امیدوارکننده! دوباره سری به واتس­آپ زدم. هنوز پیام­ها را نگاه نکرده بود. حالا هم بی­تاب بودم هم بی­خواب. برایش فرستادم: «تو را به خدا ما را از اینجا نجات بدهید.»

شب دوباره پشت به پشت هم خوابیدن

صبح که بیدارم شدیم دیدم پیام­ها را خوانده، ولی جوابی نداده. خیلی کوتاه نوشتم «سلام. یادآوری» و فرستادم.

سر صبحانه با شراره به این نتیجه رسیدیم که خودمان با مدیر هتل صحبت کنیم تا اتاقمان را جابه­جا کند. رفتیم سراغ پذیرش و گفتیم که اتاق ما خوب نیست.

گفت که خوب هست.

گفتیم که اتاق سرد است. یخ می­کنیم.

گفت که دستگاه را روشن کنیم.

گفتیم که خودت گفتی خراب است.

گفت که نه خراب نیست و کلید دستگاه را داد به دستمان.

رفتیم به اتاق. دستگاه را روشن کردم. کمی کار کرد و اتاق شروع شد به گرم شدن.

شراره گفت: «خاک تو سرشون.»

نشستم رو تخت و یکی دو تا نفس عمیق کشیدم. دوباره گوشی را نگاه کردم برایم یک پیام صوتی فرستاده بود.

«من شماره شما را دادم به کارگزار مقیم استانبول. خودش با شما تماس می­گیرید و همه کارهای را انجام می­دهد.»

شراره گفت: «اتاق گرم شد. برو بگو یه اتاق دیگه بدن.»

دوباره برگشتم پایین و با کارمند پذیرش گفتم که می­خواهیم با مدیر هتل صحبت کنیم.

گفت که او مدیر هتل است.

خواستم که یکی بالاتر از او باشد.

گفت که کسی بالاتر از او نیست.

گفتم که اتاق ما خیلی کثیف است.

گفت که تمیزش می­کنند.

گفتم که بوی گند می­دهد.

شانه بالا انداخت.

گفتم که از اینجا می­رویم.

باز شانه بالا انداخت.

دماغ سوخته برگشتم به اتاق.

شراره گفت: «چی شد؟»

گفتم: «هیچی.» و باز نگاهی به واتس­آپ انداختم. خبری از کارگزارشان نبود. آن روز با یک مشاوره مهاجرت قرارداشتم تا زیر و زبر زندگی در استانبول را در بیارم. از آنجا هم قرار بود بروم پیش یک آشنایی و کمی هم از او راهنمایی بگیرم.

خودم زنگ زدم به کارگزار. وقتی گوشی را برداشت از اول تا آخر همه چیز را تعریف کردم.

گفت که تلاش می­کند هتل دیگری برایمان پیدا کند.

حوصله نگاه کردن به بازار را نداشتم. کمی نشستیم و دوباره برایش پیام فرستادم

«ما وسایل را جمع کردیم و منتظر تماس شما هستیم.»

جوابی نیامد.

نیم ساعت بعد دوباره فرستادم: «قبل از ساعت دوازده اتاق را خالی کنیم؟»

پیام صوتی فرستاد که جناب من دارم برایتان هتل پیدا می­کنم. به من کمی بیشتر فرصت بدهید.

این بار زنگ زدم تا به او بفهمانم که اگر ساعت دوازده را بگذرد باید پول اتاق اینجا را هم حساب کنم.

گفت: «به این قیمت جایی پیدا نمی­کنم.»

گفتم: «اینجا شایستة ما نیست.»

گفت: «هر چقدر پول بدهید همان­قدر هم آش می­خورید»

گفتم: «شما نوشته بودید سه­ستاره در صورتی که اینجا دوستاره است.»

گفت: «راستش را بخواهید ستاره­های ترکیه چندان حساب کتابی هم ندارد حالا چه سه چه دو.»

گفتم: «من اینجا نمی­مانم.»

گفت: «هر جا دوست دارید بروید.»

گفتم: «یعنی چه؟»

گفت: «یعنی یا برایتان هتل پیدا می­کنم یا اتاقتان را جابه­جا می­کنم یا باید همان­جا بمانید یا هر کاری دلتان می­خواهد بکنید.»

گوشی را قطع کردم.

شراره گفت: «خودت رو ناراحت نکن همین جا می­مونیم.»

از دست همه عصبانی بودم. لباس پوشیدیم تا از هتل بزنیم بیرون. وقتی کلید را به پذیرش می­دادیم از آنها خواستیم اتاقمان را تمیز کنید. خواستم خوب تمیز کند.

لبخند زد و گفت: «تامام.»

پیش از اینکه از هتل بیرون برویم نگاهی به بازار انداختم. انگار دیگر ریزش نداشت. گوشی را گذاشتم توی جیبم و زدیم بیرون.

باید به محلة شیشیلی می­رفتیم. همان جلو هتل سوار اتوبوس شدیم و جلو مرکز خرید جواهر پیاده شدیم. قرار شد شراره دو سه ساعتی در آنجاها بچرخد تا من به کارهایم برسم. آخر سر در طبقه بالایی که رستوران­ها بودند، همدیگر را پیدا کنیم.

وقتی که برگشتم شراره نشسته بود پشت میزی. همانجا سفارش ناهار دادیم.

گفت: «چی شد؟»

رفته بودم تا بدانم برای اقامت ترکیه چه­کار باید کرد. اول رفتم پیش شرکت مهاجرتی بعد از آن رفتم پیش آشنایی که معرفی کرده بودند. چند راه داشت یا باید خانه می­خریدم یا سرمایه­گذاری می­کردم یا با یک دختر ترک زندگی جدیدی شروع می­کردم.

شراره گفت: «سومی از همه بهتره.»

اما آن آشنا گفته بود اینها همه یک مشت دروغگو هستند. هیچ نیازی به این چیزها نیست. برو دست زنت را بگیر و بیار اینجا با هم زندگی کنید. خودش هم همین کار را کرده بود؛ سه سالی بود که در استانبول زندگی می­کرد. هر سال ویزای مسافرتی یکساله می­گرفت. خانة کوچکی هم اجاره کرده بود و با زن و تنها بچه­اش آنجا زندگی می­کرد. سال به سال هم اقامتش را تمدید می­کرد. هر چند کار کردنش غیر قانونی بود اما خیلی­ها بودند که آنجا غیر قانونی کار می­کردند و هیچ دردسری هم برایشان نداشت.

شراره گفت: «خوب اینکه خیلی خوبه.»

گفتم: «تو پا می­شی بیای اینجا.»

گفت: «هرگز.»

می­دانستم نگران بچه­اش بود. این چند روز هم همش دلش شور می­زد. نگران این بود که بفهمند به جای کربلا آمده استانبول. اگر می­فهمیدند چه جوابی باید می­داد.

از او پرسیدم: «پس چرا با من آمدی اینجا؟»

گفت: «نمی­دونم.»

گفتم: «چرا به بچه­ات دروغ گفتی؟»

گفت: «نمی­دونم.»

گفتم: «حالا چه کار کنیم؟»

گفت: «نمی­دونم.»

گفتم: «با نمی­دونم چیزی درست نمی­شه باید دونست.»

شانه بالا انداخت. گفت: «برای همین آمدم سراغ تو.» مکث کرد و گفت: «چه­کار کنم.»

گفتم: «بلند شو بریم خیابون استقلال.»

از مرکز خرید جواهر زدیم بیرون. نه می­توانستیم چیزی بخریم نه می­توانستیم عکسی بگیریم. اگر یک دفعه آشنایی هم سر راهمان سبز می­شد باید خودمان را پنهان می­کردیم. تا به آن روز که گیر نیفتاده بودیم. محلة شیشلی از محله­های خوب و معروف شهر است. پیاده­رو خیابان هالاسکارگازی را سرازیر شدیم پایین. بعد از یکی دو ساعت رسیدیم به میدان تقسیم و افتادیم توی خیابان استقلال. عصر شده بود و خیابان استقلال داشت کم­کم شلوغ می­شد. هوای پاک و خنکای پاییز خستگی را از تنمان بیرون کرد. در یکی از پس­کوچه­های خیابان استقلال داخل کافه­ای نشستیم. شرار قهوه سفارش داد و من اِفِس. رمز وای­فای را هم گرفتم. راستش من همین را می­خواستم؛ دوست داشتم سبکبال زندگی کنم. یک درآمد مناسب و بعد از آن فقط سفر و گشت و گذار. با یک کوله پشتی همة دنیا را بگردم. و از این کوچه به کوچه دیگری بروم و «گوشه­ای پاک و پر نور» پیدا کنم که بتوانم نفسی تازه کنم و لبی تر. بعد دوباره کوله به پشت بیندازم و از این شهر به شهر دیگری بروم. همین.

سفارشمان را که آوردند شروع کردیم به نوشیدن. نم­نم می­نوشیدیم و حرف می­زدیم البته بیشتر سرمان توی گوشی­ها بود. شراره می­ترسید رد پایش روی تلگرام یا واتس­آپ بماند. من که با  گوشی دوم سفر را شروع کرده بودم، ترسی نداشتم. نگاهی به بازار انداختم آن روز دیگر ریزش نداشت. البته چندان جهشی هم نکرده بود. فقط درجا زده بود و همین پس از دو روز ریزش، عالی بود. بعد سری به گروه­های خبری انداختم.

یکی خبری فرستاده بود که یک کله گندة آمریکایی گفته همة آقازاده­ها شناسایی شده­اند و عدد و رقم هم داده که چند نفر هستند و دقیق گفته این چند هزار نفر چندتا خانه و چندتا حساب بانکی و در هر حسابشان هم چقدر پول هست و همه اینها را سرجمع زده و گفته کل دارایی اینها چقدر است و در آخر اضافه کرده که همه اینها شناسایی شده و خانه­هاشان گرفته و حساب­های بانکی­شان قفل خواهد شد. چون این آقازاده­ها که از راه حلال پول به دست نیاورده­اند و این نوعی پولشویی است. آنها به­زودی همه چیزشان را از دست خواهند داد و دست از پا درازتر به ایران باز خواهند گشت.

همین خبر را برای شراره هم خواندم. گفت: «به چه درد من و تو می­خورد.»

گفتم: «پس چه چیزی به درد من و تو می­خورد.»

گفت: «برای چه من را با خودت آوردی؟»

شاید خودش هم می­دانست اما اهلش نبود. یا بود و پا نداد. یا ترسید گند در گند شود. امروز همان شلوار سیاه چسبان را پوشیده بود با یک بلوز استین کوتاه قرمز رنگ. بلوزش کوتاه بود طوری که دور کمرش به چشم می­خورد. کت لی کوتاهش هم مثل همیشه دستش بود. و هر جا می­طلبید تن می­کرد. وقتی راه می­رفت همه را دیوانه می­کرد و من هم برای همین آورده بودمش که دست به دیوانه بازی بزنم اما خودم هم ته دل می­ترسیدم دو سه شب بیشتر نمانده بود. من نمی­دانستم در این روزهای مانده می­توانستم به او بگوید برای چه با خودم آورده­امش یا نه.

شب کمی دیرتر از همیشه به هتل آمدیم. از خیابان استقلال تا به هتل پیاده برگشته بودیم و همان جا در نزدیکی هتل غذای ترکی خوردیم. وقتی به هتل رسیدم کارمند پذیرش گفت: «اتاق شما تمیز شده. تامام.»

شراره مثل همیشه زیر لب «خاک بر سرشون» را گفت و رفتیم توی آسانسور. در اتاق را که بازکردیم نزدیک بود شاخ در بیاوریم. اتاقمان تمیز تمیز بود. موکت را انگار با شامپو فرش شسته بودند و حسابی جارو کرده بودند. ملافه­ها را نو کرده بودند و حسابی به اتاق سر و سامان داده بودند. شرار گفت: «خاک تو سرشون خوب این کار رو از اول می­کردین احمق­ها» و رفت تا بخاری را خاموش کند. اتاق گرم گرم بود.

لباس کندیم و تلویزیون را روشن کردیم. اول شراره رفت زیر دوش و بعد من. حسابی سر حال بودیم و کیفور.

سری به گوشی­ام زدم. نه از دفتر تهران خبری بود، نه از دفتر استانبول و نه از راهنمای سفر. اما رئیس جمهورمان بود. رفته بود دانشگاه تهران و گفته بود که سرنوشت آیندة کشور در انتخابات معلوم می­شود و بهترین راه برای شکستن افراط‌گرایی، اصلاح جامعه ، شایسته‌سالاری و حاکم شدن افکارِ به­حقِ مردم، را رفتن به پای صندوق رأی دانسته بود. گفته بود همگی دست­به­دست هم می­دهیم و با مشکلات روبه­رو شده از آنها می­گذریم. و اضافه کرده بود که دانشگاه نقش خیلی مهمی در این میان دارد.

اما ترکیه همچنان با سوریه می­جنگید. در سپیده دم همان روز روستاهای زیادی در سوریه به دست ارتش ترکیه گلوله‌باران شده بود. به گفته دیدبان حقوق بشر سوریه هم حملات هوایی سنگینی و درگیری‌های شدید بر روی زمین توسط ترکیه گزارش شده‌است از طرفی هم نیروهای آمریکایی به طور کامل از سوریه خارج شده بودند و مرکز فرماندهی خود در سوریه را از بین برده بودند.

بعد نگاهی به گروه­های بورسی انداختم؛ بازار نریخته بود پایین. همان جای دیروزی مانده بود.

آخر شب از شراره پرسیدم: «اتاقمان خوب است؟»

گفت: «خوب است اما این چند شب خواب راحتی نداشته­ام.»

پرسیدم: «چرا؟»

گفت: «روی این تخت راحت نیستم.»

گفتم: «امشب دیگر تمیز است با خیال راحت بخواب.»

گفت: «من توی کثیف تر این اتاق­ها هم خوابیدم از اینکه تخت جدا نیست راحت نیستم.»

حسابی خورد توی ذوقم. فکر می­کردم با دعوایی که با خانواده شوهرش دارد در این سفر حسابی به من بچسبد. اما انگار این­طور نشده بود. گند و کثافتکاری این هتل هم برنامه­امان را خراب کرده بود.

گفتم: «وقت گرفتن هتل ازشون خواستم تخت­ها جدا باشه اما خودت که می­بینی با یه مشت دروغگو طرف بودیم.»

لبخند زد.

گفت: «من و شوهرم همدیگر را دوست داشتیم. اگر او نمی­مرد من الان اینجا نبودم. حالا همخ آمدن من به اینجا اشتباه بود. من زن خرابی نیستم نباید با تو می­آمدم.»

این را گفت و با دست چشم­هایش را گرفت و شروع کرد به گریه کردن. افسوس خوردم و به او نزدیک شدم. دست­هایم را روی بازوهایش گذاشتم. چیزی نگفت. بازوهایش داغ بود. زیر لب غصه می­خورد و هق­هق گریه می­کرد. جز اینکه بتوانم بگویم روحش شاد و یادش زنده چیز دیگری از دستم برنمی­آمد. کمی که آرام شد بازوهایش را رها کردم و دست­هایش را از روی صورتش پس کشیدم و به دست گرفتم. سرش را انداخته بود پایین و بغض داشت. دست­هایش را به دست گرفتم و دوباره کمی با او همدردی کردم. کمی که آرام شد درآغوش کشیدمش و دم گوشش از او خواستم آرام باشد و به آینده فکر کند. خواستم به تنها فرزندش بیندیشد. خواستم نفس عمیقی بکشید و به زندگی خوبی که بعد از این خواهد داشت فکر کند. بعد از آغوشم رها کردمش و دوباره دست­هایش را به دست گرفتم.

گفتم: «اتاق تمیز شده من روی زمین می­خوابم تو هم با خیال راحت روی تخت بخواب.»

این را که گفتم خودش را انداخت در آغوش من و سرش را روی سینه­ام چسباند.

آن شب همین­طور خوابیدیم. هر دو روی تخت اما نه پشت به پشت هم. سرش را گذاشت روی سینه من و تا نیمه­های شب صحبت کردیم. دست آخر خوابیدیم. صبح که بیدار شدیم دست و پایمان لای دست و پای هم گیر کرده بود. فقط همین.

روز آخرمان بود. با اینکه تا نیمة شب بیدار مانده بودیم اما قرار براین بود که صبح زود بیدار شویم تا به جزیره بیوک­آدا برویم. صبحانه خوردیم و زود زدیم بیرون راستش بازار هنوز شروع نشده بود تا بتوانم نگاهی به آن بیندازم. فرصت دیدن خبرها را هم نداشتم. دیشب یک قدم به هدفم نزدیک­تر شده بودیم و رفتن به جزیرة هم ما را به هم نزدیک­تر می­کرد. همان­جا سوار متروباس شدیم و آخر خط پیاده شدیم. اتوبوس­های دریایی به سمت جزایر پرنسس ساعت به ساعت حرکت می کردند. بلیط گرفتیم و سواری کشتی شدیم.

جزایر پرنسس چهار جزیره کوچک هستند که در فاصلة چند کیلومتری استانبول در دریای مرمره قراردارند. هر روزه آدم­های زیادی می-روند تا از آن جزایر دیدن کنند. آخرین و بزرگترین آنها جزیرة بیوک­آدا است که مقصد ما آنجا بود.

وقتی به بیوک­آدا رسیدم یک راست رفتیم سراغ دوچرخه­های کرایه­ای. دو دوچرخه یک ساعته کرایه کردیم و خیلی تند یک­بار دور جزیره را گشتیم. بعد دوچرخه ها را پس دادیم و شروع کردیم برای بار دوم همان مسیر دوچرخه­رو را با پای پیاده بگردیم.

در مسیرمان جایی راه به آب نزدیک می­شد. آنجا را کمی بیراهه رفتیم تا خودمان را رساندیم به آب. هوا سر بود و نمی­شد پا توی آب گذاشت. همانجا نشستیم و از کوله پشتی کمی خرت و پرت بیرون آوردیم و به خوردن مشغول شدیم.

شراره گفت که وقتی لب آب می­رود دلشوره پیدا می­کند. چون آن روز رفته بودند شمال و لب دریا داشتند خوش می­گذراندند که شوهرش لخت می­شود تا تنی به آب بزند. «من و پسرمون نشسته بودیم روی زیراندازی که روی ساحل انداخته بودیم. شوهرم شنا بلد بود برای همین نگرانی نداشت. اما رفت و دیگر برنگشت. هنوز منتظرم برگرده.»

اولین بار هم برای همین دلهره و دلشوره پیش من آمده بود. من هم راهنمایی­اش کرده بودم. خواسته بودم روزانه تمرین کند؛ چشم­هایش را ببندید، نفس عمیق بکشید و به بدن خود فکر کند؛ قسمت­های بدنش را در ذهنش بازسازی کند.

این کارها را کرد و بعد از من پرسید چشم به راه باشد یا نه؟

گفتم: «نه.»

گفت که نمی­تواند.

از او خواسته بودم تا روزی هزار بار به خودش بگوید که زندگی هزار بالا پایین دارد و او می­تواند از همه آنها گذشته و آینده­ای درخشان برای خودش بسازد. او همه این کارها را می­کرد و هفته به هفته پیش من می­آمد. دست آخر که کمی بهتر شد خواستم تنهایی به یک مسافرت طولانی برود. اما انگار پدر شوهرش نمی­گذاشت. همین­طور ماند تا روزی که یادش دادم به آنها بگوید می­خواهد برود کربلا تا دلش باز شود اما با من بیاید اینجا.

او هم راه افتاد و آمد

عصر پیش از اینکه هوا تاریک شود سوار کشتی شدیم تا بتوانیم در روشنایی از مناظر بهره ببریم.

وقتی رسیدیم به هتل هر دو خوشحال بودیم. می­دانستیم اتاق گرم و تمیزی در انتظارمان است و می توانستیم خستگی این سفر یک روزه را با حمام کردن از تن بیرون بیاوریم.

شراره که رفت زیر دوش من نگاهی به گوشی انداختم. نه خبری از فروشنده تور بود نه خبری از راهنمای تور و نه خبری از کارشناس تور. به قول «شرار خاک بر سرشان»

آن روز بازار سهام دوباره قرمز بود. شاخص هشت هزار واحد دیگر ریزش کرده بود. همه می­گفتند دیگر تمام شد و بر این باور بودند باید پول­ها را از بورس کشید بیرون و ریخت توی بانک. همه بازار سهام را دروغ و دبنگ می­دانستند که فقط آقازاده­ها به واسطة خبرهای محرمانه در آن سود می­برند. همه می­گفتند مملکت حساب و کتاب ندارد و کسی حواسش به مردم نیست.

رئیس جمهور ما هم در خبرها گفته بود که راهی جز این نداریم. اردوغان یک آتش بس صد و بیست ساعته را پذیرفته بود آمریکا هم قول داده بود که نه تنها تحریم جدیدی را علیه ترکیه وضع نکند، بلکه تحریم‌های جاری را هم برچیند. دیگران توافق آتش‌بس را خیانت آمریکا به کردها می­دانستند و وزیر خارجه ترکیه می­گفت که این آتش‌بس نیست بلکه مکث کوتاهی­ست. رهبر سیاسی کردهای سوریهمی­گفت: «مردم ما این جنگ را نمی‌خواستند. ما از آتش‌بس استقبال می‌کنیم، اما در صورت هرگونه حمله از خود دفاع خواهیم کرد … آتش‌بس یک چیز است و تسلیم چیز دیگری است و ما آماده دفاع از خود هستیم. ما اشغال شمال سوریه را نمی‌پذیریم» و اردوغان در یک سخنرانی گفت: «ما حرکتی را که شروع کرده­ایم هرگز متوقف نخواهیم کرد، حالا هر کسی هر چه می‌خواهد بگوید. از چپ و راست دارند ما را تهدید می‌کنند که این پیشرفت را متوقف کنیم.» و ادامه می­داد که دست از این کار برنخواهیم داشت. اما حسن روحانیِ ما این شیوة ترکیه را نمی­پسندید. او دولت ترکیه را یک دولت دوست می­نامید و نگرانی­های او را درباره نوار شمالی سوریه منطقی می­دانست؛ با اصل قضیه موافق بود اما می­گفت: «راه­های بهتری هست»  و اضافه می­کرد: «این کار آخر عاقبت ندارد.»

آن شب بهترین شب سفرمان بود. شراره که از حمام بیرون آمد، من از هتل زدم بیرون کمی خرت و پرت خریدم و برگشتم. روی تخت بساطی پهن کردیم و شروع کردیم تکه تکه خوردم و نم نم نوشیدن. فردایش باید برمی­گشتیم ایران. برای همین آن شب تا توانستیم خوش گذراندیم. گفتیم و خندیدیم و از سر و کول هم بالا و پایین رفتیم. طوری که صبح که بیدار شدیم دوتا آدمی بودیم که توی هم تاب خورده بودیم.

یکی دو ساعتی از ظهر گذشته بود که رسیدیم ایران. شراره رفت به نمازخانة خواهران با چادر و چاق­چور بیرون آمد. برایش یک دربستی گرفتم تا برود سر خانه و زندگی. خودم نشستم توی فرودگاه تا ببینم چه کار باید بکنم. به اینترنت وصل شدم و نگاهی به بازار انداختم بازار در این یک هفته حسابی ریخته بود پایین؛ شاخص کل نزدیک سی هزار واحد کشیده بود پایین. اما آن روز دیگر مثل چند روز گذشته پایین نیامده بود. همانجا در جا زده بود و این بد نبود. بعد از این همه سرازیری اگر یکی دور روز درجا بزند نشانة خوبی برای برگشت به بالا خواهد بود.

نگاهی به خبرهای انداختم؛ دیدبان حقوق بشر سوریه، هر دو طرف را به نقض آتش‌بس متهم کرد. هم کردهای سوریه و هم ترک­ها آتش بس را به هم زده بودند و دوباره شروع کرده بودند. آمریکایی­ها هم دیده بودند «آتش بس در شمال سوریه برقرار نیست». برای هین دم­شان را انداخته بودند روی کولشان از منطقه رفته بودند. می­گفتند در هنگام خارج شدن نیروهای آمریکایی، مردم محلی محصولات فاسد شده را به سمت آن‌ها پرتاب می‌کردند و به آنها توهین می‌کردند که این احساس خیانت را در بین مردم نشان می‌دادند. و نمی­دانم چه و چه و چه. یعنی هزاران شر و ور از زبان یک مشت دروغگو. حالا که از سفر بگرشته بودم به من چه مربوط بود که در ترکیه چه خبر است. این­ها حرف­هایی بود که به درد من نمی­خورد.

آن یکی گوشی­ام را درآورده و روشن کردم. همین که بالا آمد پیامک پشت پشامک بود که می­رسید. به اینترنت که وصل شدم آنجا همه کلی پیام برایم رسیده بود. بعضی از این پیام­ها هم از طرف زنم بود.

راستش مدتی بود که حسابی به هم گیر می­دادیم. من دلم بچه می­خواست او مردی را که صبح تا شب در این گروه­های روانشانسی با زن­ها چت و مت بکند و کار و زندگی­اش هم بر اساس بورس باشد، مناسب پدر شدن نمی­دانست. نه تنها من را برای پدر شدن شایسته نمی­دید بلکه شک داشت با این وضعیت با من ادامه دهد. برای همین مدتی بود زده بودیم به هم و هر جا پا می­داد یکدیگر را آزار می­دادیم. دست آخر قرار گذاشتیم از هم فاصله بگیریم. قرار شد مدتی من از او دور شوم. برایش مهم نبود کجا بروم و چه­کار کنم. فقط می­خواست من را نبیند.

به او گفتم: «چند هفته­ای باید خودم را گم و گور »

گفت: «بگو چند ماه.»

گفتم که یک کوله برمی­دارم  و گوشی خاموش می­روم؛ از آستارا تا بندر ترکمن، لب دریا را روز به روز، شهر به شهر و می­گردم بعد می­روم جنوب. از بندر ترکمن می­روم مشهد از دل کویر خودم را می­رسانم کرمان بعد شب به شب، شهر به شهر خودم را می­رسانم بندر عباس و بندر بوشهر بعد می­روم سمت خرمهشر و آبادان. از آبادان هم لب مرز عراق را بالا می­آیم تا برسم به مرز بازرگان.

وقتی گفت: «از آنجا هم یک سر برو ترکیه» جرقه ای در ذهنم زده شد.

اما گفتم شاید جایی هم پایم رفت روی مین دیگر برنگشتم

گفت که من خیلی زرنگ­تر از این حرف­ها هستم.

گفتم: «این­طور بهتر است.»

پذیرفت.

از دست هم شکار بودیم. از روزی که من شروع کرده بودم به برگزاری کارگاه «مشق عشق»  او هم شروع کرده به برگزاری کارگاه «مشق شب». هر شب گیر می­داد و می­گفت: «تو که تو زندگی خودت موندی آخه چطور می­خوای به مردم بگی که چی چیه و چی چیچی نیست.»

همین­طور پیش رفتیم تا کارمان به اینجا کشید.

گفت: «حالا کی می­خوای بری؟»

گفتم: «چند روز دیگه» و از خانه زدم بیرون.

گوشی کاری­ام را برداشتم و زنگی به شراره زدم

گفت: «چیه؟»

گفتم: «با یک مشق عشق پیش از ازدواج موافقی؟»

گفت: «کجا برگزار می­شه؟»

گفتم: «استانبول.»

گفت: «چرا که نه.»

فقط باید راهی پیدا می­کرد تا سر پدر شوهرش شیره بمالد.

حالا که گوشی­ام را روشن کرده­ام می­بیننم. در این یک هفته که گوشی­ام خاموش بود پیام­های زیادی برایم آمده بود اما حوصله نگاه کردن به آنها را نداشتم. گوشی­ام را خاموش کردم و دوباره انداختم توی کوله. بلند شدم و از دالان شیشه­ای راهی ایستگاه مترو شدم. باید خودم را می­رساندم به ترمینال جنوب و آنجا تصمیم می­گرفتم که به کجا بروم.

آبان ماه نود و هشت

 

مطالب مرتبط