هـواکـش
هـواکـش
در که باز شد گفت: «هیس» و انگشت برد جلو لب. مرد سر تکان داد و خیره نگاه کرد. زن هنوز انگشت جلو لب نگه داشته بود. مرد تو آمد و ایستاد. در بسته شد. زن به آشپزخانه رفت. مرد پشت سرش راه افتاد. زن درِ آشپزخانه را بست و پشت به آن ایستاد. دست هایش را در هم گره کرد.
مرد پرسید: «چه خبره؟»
زن لب چروکاند و نگاه از نگاه مرد برگرفت. غمگین بود. مرد باز پرسید: «چی شده؟»
زن گفت که چیزی نیست و سکوت کرد. یکی از دست هایش را ستون چانه کرد و به مرد خیره شد. پرسید: «چیزی می خوری؟»
مرد سر تا پای زن را برانداز کرد؛ شلوار مشکی چسبان با تاپ لیمویی. آستین هایش را بالا زد. گفت که چیزی نمی خورد. خیره به زن رفت سوی ظرفشویی.
زن گفت: «دستات رو اونجا نشور.»
مرد شیر آب را باز کرد.
زن گفت: «امشب باید زود بری.» و پشت از در کند و پیش آمد.
زن گفت: «اونجا نشور.»
برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید