کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

داشتند با هم پچ پچ می کردند

داشتند با هم پچ پچ می کردند

آتوسا در بین راه هیچ گریه نکرد. کمی از من پیش افتاده بود و تند گام برمی­ داشت و هرازچندگاهی که از زیر تیرک­ های برق می­ گذشت، می­ شد دانه­ های باران را دید که بر شانه­ هایش فرو می­ نشست. باران کمی پیش شروع شده بود؛ غروب بود و آتوسا دست­ هایش را در سینه گره کرده، از پشت پنجره به چنارهای بیمارستان نگاه می­ کرد که با اولین باران پاییز برگ­ هاشان جدا می­ شد و فرو می­ ریخت. دکتر که بیرون آمد تندی رفتیم کنارش. آتوسا بی­ تاب بود و لب می­ گزید. دکتر خودش به حرف آمد؛ پدر با چشم­ های باز به­ خواب رفته بود و می­ بایست تا فردا صبر می ­کردیم. گفت: «می­ تونید برید خونه.»

آتوسا گفت: «بریم خونه؟»

دکتر به من نگاه کرد.

آتوسا باز گفت:«می­ مونم، شاید کاری باشه.»

دکتر سرتکان داد و گفت که کاری از دست کسی برنمی­ آید و دوباره از ما خواست به خانه برویم. دست روی شانه ­ام گذاشت و رفت. آتوسا نگاهم کرد. بغض در گلویش جمع شد و اشک آمد پشت چشم ­هایش. می­ خواست شروع کند که گفتم: «هیس» نگاهم کرد. لب­هایش ورچیده بود. بازویش را گرفتم و از بیمارستان آمدیم بیرون. هوا تاریک تاریک بود.

آتوسا وقتی پله­ های ساختمان را بالا می ­رفت باز گریه نکرد.

برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط