بيب بيب
بيب بيب
صداي زنگ كه بلند شد پسر دويد سوي در. داد زد: «بابامه.»
پيرمرد گفت: «اِی تو روح اون بابات.»
پسر سر برگرداند و زبان دراز كرد. زن چادرش را روي دوش انداخت و پشت او راه افتاد.
پيرمرد پرسيد: «كجا؟»
بي آن كه سر برگرداند گفت که می خواهد پسر را تا در خانه همراهي كند.
«بيشتر برو.»
چيزي نگفت.
«شرم نمي كنه.»
زن صداي او را شنيد و نشنيده گرفت.
پسر در را كه باز كرد پدرش را ديد؛ نشسته بود روي موتور. مثل هميشه؛ كلاه لبه دارش را سروته سر گذاشته بود و خنده به چهره داشت. همان نيم تنه خلباني را تن كرده بود و همان كتاني هاي سفيد را به پا داشت.
پسر داد زد: «موتور خريدی؟» و دويد سويش. مرد با دو دست بلندش كرد و بالا، رو به خود نگهداشت.
«خريدی؟»
مرد سر تكان داد.
«مال خود خودته؟»
مرد به خنده گفت: «مال خودِ خودمه.» و بوسيدش.
پسر رو به مادرش كرد و داد زد: «بابا موتور خريده.»
زن چيزي نگفت. پسر گفت: «سوارم مي كني؟»
مرد گفت: «سوارت مي كنم.»
«خيلي زياد؟»
«خيلي زياد.»
«خيلی زياد چند تا ميشه؟»
«هزارتا میشه.»
پسر داد زد: «هزارتا.» و انگشتهايش را باز كرد.
برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید