کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

چند عکس کنار اسکله

چند عکس کنار اسکله

کمی از ظهر گذشته بود که رسیدیم در خانة ما. رضا راهش را کج کرد و گفت: «اگر ندیدمت، خداحافظ.»
گفتم: «کجا به سلامتی؟»
گفت: «خرت و پرت هامو جمع می کنم و برمی گردم همدان.»
«کی برمی گردی؟»
«هیچ وقت.»
«دانشگاه چی؟»
«بیخ ریش صاحابش.»
گفتم: «بس کن دیگه.»
چیزی نگفت و راه افتاد و رفت. نگاهش کردم تا سر پیچ خیابان رسید و پشت دیوار گم شد. از دستش کلافه بودم. شب پیش هم زده بود به سرش. نیمه شب که برگشتیم تو اتاق، همه چیز به هم ریخته بود. یک دفعه عصبانی شد و جوش آورد.
گفت: «لامصب ها.»
گفتم: «زیاد اهمیت نده.»
چپ چپ نگاهم کرد و گفت: «ببند اون دهنت رو.»
چیزی نگفتم. ولی رضا به در و دیوار فحش می داد. آن قدر گفت و گفت تا خسته شد و افتاد روی تخت و خوابید تا فردا صبح که باز با یک دندگی گفت: «زودباش پا شو، بپوش بریم.»
«کجا؟»
«خونه.»
«برای چی؟»
«یعنی نمی دونی برای چی؟»

چیزی به تاریک شدن هوا نمانده بود که رسیدیم انزلی و توی یک مسافرخانه اتاق گرفتیم.

برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط