کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

همه چیز یا هیچ

همه چیز یا هیچ

حالا زن کنارش بود، با چشم ­هایی که نه سبز بود و نه آبی و هم سبز بود و هم آبی.

چشم­ هایی که چون برکه­ ای آرام در آن چشم خانۀ گود رفته خوش نشسته بود و مرد دوست داشت همه چیز را در آن ببیند. موهای خرمایی و افشان زن با صورت خوش­ تراشش دست بود. مرد هیچ دوست نداشت زن موهایش را کوتاه کند. وقتی آنها را پشت سر جمع می­کرد و به گیرۀ مرواریدش می­بست، زیبا می­ شد. آن­قدر زیبا می­ شد که هیچ نمی­ شد فهمید بیش از چهل سال دارد و دو بچه به­ دنیا آورده است. این برای مرد هیچ مهم نبود. او زن را دوست داشت، با همان گونه ­های پف کرده و انحنای جادویی گردنش. مرد روبه ­روی زن بر تخت تکیه داده و بالا­تنۀ برهنه­ اش از ملحفۀ سفید بیرون زده بود. سیگار می ­کشید. دود ارغوانی را یک­ بار آرام از دهانش بیرون می­ داد و دوباره از بینی فرو می­ کشید و بعد تمام دود سینه­ اش را به بالا می فرستاد. نگاهش پریشان بود و هیچ به زن نگاه نمی­ کرد. دست چپش روی ملحفه دراز بود و می ­لرزید. هیچ نمی ­دانست چندمین سیگاری­ است که از شب پیش تا به حال کشیده شده.

موهای مرد سیاه بود و خیس. چند تار مو بر پیشانیش چسبیده بود. موهایش بلند و ژولیده می­ نمود و پیشانیش کوتاه و پرچین. همین چین­ های پیشانی مرد را مغرور و خواستنی می­ کرد و زن او را دوست داشت. همه چیز زن در دنیا فقط او بود. زن روبه­روی مرد روی مبل نشسته بود. پیراهن سفید گیپور به تن داشت با دو بند باریک که لای شانه ­های لختش گم بود. پا روی پا انداخت و به مرد خیره شد و گفت: «همین فردا پس­ فردا راه می­ افتیم و می­ ریم.»

برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط