کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

دوست دارم برقصم

دوست دارم برقصم

مرد لباس پوشیده بود و در آستانۀ در پا­به ­پا می­ شد و در آینه زن را می ­دید که پشت پلک­ هایش سایة آبی کشیده، لب­ هایش را به هم میمالد. زن نگاهش به نگاه مرد افتاد.

«کار زیادی ندارم.»

مرد پوزخند زد. زن پرسید: «دیر شده؟»

مرد همان­ جا که بود، دور خودش چرخی زد و رو به زن ایستاد. به ساعتش نگاه کرد و گفت: «داره ظهر می­شه.» زن درآینه برایش چشمک زد. از میان لوازم آرایش قوطی کرم را برداشت؛ کمی به دست و صورتش مالید و در آینه به شوهرش نگاه کرد. «آفتاب می­ سوزونه.»

قوطی را پشت سر دراز کرد.

مرد پیش آمد تا نزدیکش شد. از پایین تا بالا براندازش کرد؛ کتانی­ های سفید ساقدار، شلوار جین مغزپسته ­ای و یک تاپ سفید. موهایش سیاه بود و کوتاه.

«به چی نگاه می­کنی؟»

این را زن پرسید. مرد حرفی نزد.

برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط