کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

بيب بيب

بيب بيب

صداي زنگ كه بلند شد پسر دويد سوي در. داد زد: «بابامه.»

پيرمرد گفت: «اِی تو روح اون بابات.»

پسر سر برگرداند و زبان دراز كرد. زن چادرش را روي دوش انداخت و پشت او راه افتاد.

پيرمرد پرسيد: «كجا؟»

بي ­آن كه سر برگرداند گفت که می­ خواهد پسر را تا در خانه همراهي كند.

«بيشتر برو.»

چيزي نگفت.

«شرم نمي­ كنه.»

زن صداي او را شنيد و نشنيده گرفت.

پسر در را كه باز كرد پدرش را ديد؛ نشسته بود روي موتور. مثل هميشه؛ كلاه لبه ­دارش را سروته سر گذاشته بود و خنده به چهره داشت. همان نيم­ تنه خلباني را تن كرده بود و همان كتاني­ هاي سفيد را به پا داشت.

پسر داد زد: «موتور خريدی؟» و دويد سويش. مرد با دو دست بلندش كرد و بالا، رو به خود نگه­داشت.

«خريدی؟»

مرد سر تكان داد.

«مال خود خودته؟»

مرد به­ خنده گفت: «مال خودِ خودمه.» و بوسيدش.

پسر رو به مادرش كرد و داد زد: «بابا موتور خريده.»

زن چيزي نگفت. پسر گفت: «سوارم مي­ كني؟»

مرد گفت: «سوارت مي ­كنم.»

«خيلي زياد؟»

«خيلي زياد.»

«خيلی زياد چند تا مي­شه؟»

«هزارتا می­شه.»

پسر داد زد: «هزارتا.» و انگشت­هايش را باز كرد.

برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط